پری رفت و من جای خالی او را حس نمیکردم. من به چیزی تازهتر دل بسته بودم و تازگیای که در این مخدر بود، برایم از تمام حسهایی که تا حالا تجربه کرده بودم هیجانانگیزتر بود. آن اوایل با خودم میگفتم که شیشه نمیتواند اعتیاد داشته باشد و خماری اصلن ندارد. تازه من که قبل از آن تریاک مصرف میکردم و تا آن روز هیچ وقت نتوانسته بود من را خمار کند. خود را خدای این میدانستم که قدرتش را دارم تا بتوانم سر هر چیزی در این دنیا حکمرانی کنم و هیچ چیزی در این جهان نمیتواند، من را تسلیم خود کند.
این حس خودبرتر بینی در من هر روز رشد میکرد و خود را گلادیاتوری میدیدم که توان جنگیدن با لشکری را دارد که به سوی او دارد هجوم میآورد؛ اما این تمام ماجرا نبود. این انرژی کاذبی بود که مخدری به نام شیشیه به من میداد. من داشتم آن انگیزه و انرژی که خودم برای زندگی داشتم را از دست میدادم و فقط این مخدر بود که مرا هر روز بیشتر به سمت خودش جذب میکرد. باید اعتراف کنم که این مخدر در ابتدا که مصرف میشود چنان برای تو هیجانانگیز و لذتبخش است که حتا موفقیتهای بزرگ هم به تو این حس را نخواهد داد.
از تلویزیون آرزو استعفا داده بودم، بیکار بودم و اندکی پول ذخیره داشتم. دنبال کار اصلن نبودم و از بیکاری طولانی داشت خوشم میآمد. مدتی گذشته بود و مصرف ماهانهی من و اعتیاد من که تا آن روزها از سر تفریح بود تبدیل به اجبار به مصرف شده بود و چون آن سالها این مخدر کمی گران بود، احتیاط میکردم طوری مصرف کنم که به بیپولی نخورم. مصرفم، حالا به سه روز در هفته رسیده بود.
به واسطهی یکی از دوستانم با آغاز مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری در سال (۲۰۱۴) به یکی از تیمهای انتخاباتی پیوستم و یک ماه کارزارهای انتخاباتی را در آن جا گذارندم و در نهایت نیز پول خوبی دریافت کردم؛ اما آن دورهی یکماهه به من آموخت اگر خودم را با کار روزانهای مصروف نگهدارم، میتوانم به مواد مخدر نه بگویم و خودم را تا حدودی از آن دور نگهدارم.
به واسطهی آن یک ماه، من شش ماه توانستم از ذهن خود مصرف شیشه را فراموش کنم؛ اما در آن مدت من شدید اعتیاد آورده بودم به قرصهای ضد افسردگی و به تنهایی یکنفری در اتاق کوچک خود. دیگر هیچ چیز در بیرون از آن اتاق برایم جذابیت نداشت و حتا دوست نداشتم کسی که من میشناسمش یا او مرا میشناسد، ببینم. من در آن شش ماه حتا یک نفر را هم ندیدم جز دکاندار سر کوچهیمان که آن هم آخر وقت میرفتم و سلامی میکردم و مواد مورد نیاز خود را میگرفتم و برمیگشتم به اتاقم.
آن شش ماه بدجور احساس دلتنگی میکردم. تلفن نداشتم و در دنیای چند متر مربعی خود را محصور کرده بودم. به بیخیالی عجیبی گرفتار شده بودم. همیشه در آن مدت با خودم فکر میکردم که این دلتنگی برای چی است؟ من دلتنگ پری استم یا دلتنگ شیشه؟
نمیدانم چطور شد که بالاخره خودم را راضی کردم تا دورهی تنهایی و افسردگی چند ماه را به پایان برسانم و یک روز صبح از اتاق زدم بیرون. راستش را بخواهید، فکر کنم چند روز پیشش صاحبخانه آمده بود و برایم گفته بود که این اتاق را میخواهد به کس دیگر کرایه بدهد. من مجبور بودم که از اتاق بیرون بزنم و برای خودم اتاقی جدید جستجو کنم. پس زدم بیرون و روی آفتاب را بعد از چند ماهی دیدم.
حالا دیگر من به آن قرصهای ضد افسردگی لعنتی معتاد بودم و هر وقت که میخوردم حالم برای خودم خوب بود و هر وقت که دسترسی به آنها نداشتم طوری حالم خراب میشد که بدون دلیل، ساعتها زیر گریه میزدم و با خود میگریستم.
همان صبح که برای پیدا کردن اتاق دیگری بیرون زده بودم، در بازار کارتهی چهار با حال و هوای نه چندان مناسب راه میرفتم؛ اما انگار یادم رفته بود که برای چی از اتاق زدهام بیرون. قرصهایم همراهم نبود و حال خوبی نداشتم. دست به جیبم بردم. مقداری پول برایم مانده بود. چه شد که پاهایم من را به سمت گولایی دواخانه کشید نمیدانم. یک داروخانه آنجا بود که من آن قرصها را بدون کدام نسخه تهیه میکردم. رسیدم به گولایی دواخانه؛ اما آن داروخانه بسته بود و گوشهای نشسته بودم و به حال خود میگریستم. چند دقیقهای نگذشته بود که غلام رسول، ساقی شیشهای که مدتی پیش برایم مواد تهیه میکرد را دیدم. جلو راهش را گرفتم. پول دادم و یک گرم از او گرفتم. دیگر به هیچچیز و هیچکسی فکر نکردم و خودم را سریع به اتاق رساندم.