تمام شروعها، برای تو معنای متفاوتی دارد و اولین گام را وقتی در مسیر میگذاری، انگار جهان را برایت دادهاند و از این که داری مسیری یا کاری یا هدفی را شروع میکنی تا بتوانی در پایان طعم خوشبختی، موفقیت، آرامش را بچشی. برای این شروع چقدر فکر کردی تا بتوانی پایان خوبی داشته باشی. خود را برنده یا قهرمان این شروع بدانی و از باختن و نابودشدن متنفری چون انسان میل به بهترینها دارد.
اعتیاد تنها شروعی است که پایان است. وقتی اولین دود از افیون را در رگهایت قورت میدهی تو شروع نکردی بلکه به خود پایان دادی. برای زندگی خطی کشیدی و او را آن سوی خط گذاشتی و خودت را به این سوی خط پرتاب کردی. افیون دیگر رفیق تو شده است. شاید من در اولین باری که ترس از مواد مخدر را در خود کشتم و خودم را توجیه کردم که برای یک بار میکشم و دیگر لب نمیزنم، غروری در من رشد کرده بود که من همچون جنگجویی استم که میتوانم با سپاهی عظیم بجنگم؛ اما این گونه نبود. « افیون عروس هزار چهره است.» او از هر قهرمانی میتواند قهرمانتر باشد و از هر رفیقی رفیقتر. از هر مردی میتواند نامردتر باشد و از هر لذتی، لذتبخشتر و در نهایت میتواند از هر دردی، دردناکتر باشد.
من اگر همهی اینها را میدانستم این شروع را نمیکردم و به خود پایان نمیدادم. روایت این شروع تلخ است؛ اما حقیقتی است که در من و برای من اتفاق افتاده است و باید از این شروع بنویسم تا بیشتر خودم را به چالش بکشم که آیا بعد این شروع، به پایان رسیدم یا نه؟ آیا چیز دیگری مانده است در من که به پایان برسانم یا این که باید به دنبال شروع تازهای بروم. شروعی از جنس دیگر که تمام چیزها را به من بازگرداند.
نمیخواهم این قدر زود وارد جزئیات این شروع بروم. میخواهم کمی شما را در فضای حسی و فکری خود قرار بدهم تا بیشتر تشنه بشوید برای این که این شروع من است. من هم مثل تک تک شما، از افیون و اعتیاد نفرت داشتم. حرفهای زیاد در موردش شنیده بودم. ترسهای زیادی از این کلمه «اعتیاد» در من بزرگ شده بود. آدمهای بسیاری در دور و نزدیک خود دیده بودم که با این کلمه به جهان دیگری پرتاب شده بودند و دیگر خود را نمیتوانسند از این جهان موازی بیرون بکشند. جهانی که در کنار جهان من بود؛ اما من از ورود به این جهان تازه هراس داشتم. من ذاتاً آدمی استم که به دنبال هیجان است. اهل به چالش کشیدن خود و این که تا چه حد میتوانم سر از کار جهان در بیاورم. جهانی که شاید هیچ چیزش مربوط به من نشود؛ اما همیشه یادم نمیرفت، بیتی از استاد عفیف که میگفت: «شهر از درد به خودش میپیچد / درد هر کس به خودش مربوط است» شاید این تنها دردی است که به خودمان مربوط نمیشود و همه را میتواند درگیر خود کند.
حرف حساب من در این نوشتهها این خواهد بود که چرا معتاد شدم و چگونه خود را در تنهایی عمیقی حس کردم که تنها پناهگاه خود را در بین جامعهای که پر از آدمهایی خوبی بود، به افیون پناه بردم. میخواهم این نوشتهها پلی باشد بین آدمهای روی پل و آدمهای زیر پل. من که در وادی بین این دو جهان قدم زدم برایم تجربههایی از این پل دستیافتنی شد که هیچگاه نمیتوانستم حتا به آنها فکر کنم و در ذهنم، تصورش را بپرورانم. من روزی در بین شما ایستاده بودم و عصرها که از پل سوخته میگذشتم، اندکی میایستادم و سوختن زندگیهایی را به تماشا مینشستم. بیخبر از این که لحظهای درنگ کنم که اگر ثانیهای غفلت کنم -که کردم- زندگی خودم هم نیز میسوزد در زیر همین پل لعنتی، که سوخت. لعنت به این پل که زندگیهای بسیاری را دود کرد و در سینهی خود قورت داد و به هوا داد.
اما انگار نه انگار، و این پل تا هنوز خم به ابروی خود نیاورده است.