توقف کوتاه و مشتری‌های کافه‌کاکتوس

حسن ابراهیمی
توقف کوتاه و مشتری‌های کافه‌کاکتوس

بعد از اینکه از آن قرص‌های ضد افسردگی خود را رها کردم، مدتی بیش طول نکشید که چیزی مصرف نکنم.  دیگر ماده‌ی مخدر یا هر چیزی که من را از خودم بیرون پرت کند برایم مثل اکسیژن لازم بود و به این یقین رسیده بودم که دیگر نمی‌توانم بدون این‌ها ادامه بدهم و نتوانستم خود را کنترل کنم. طوری شده بودم که انگار نیاز داشتم که همیشه در حالت غیر طبیعی باشم و اینکه مثل یک آدم عادی رفتار کنم اصلا برایم معنا نداشت.

حالا که از همیشه تنهاتر شده بودم و کم‌کم خود را مصرف کننده‌ی قهاری می‌دانستم، فرق بین حالت عادی و غیر عادی را نمی‌فهمیدم و یا بهتر بگویم طوری خودم را به احمق بودن، زده بودم تا یک وقتی اصلن به یاد نیاورم که همین چند مدت پیش بدون مواد مخدر هم می‌توانستی خیلی راحت زندگی کنی و خیلی چیزها در این جهان برایت ارزش داشت؛ اما نمی‌دانم چطور این را بنویسم که آن مدت دیگر هیچ چیز در کنترل خودم نبود و من را یک نیروی نامرئی داشت به سمت جلو حرکت می‌داد و قدرت تصمیم‌گیری از من گرفته شده بود.

این وضعیت در من با نوسانات زیادی همراه بود و آن روزها زندگی در یک خط مستقیم برایم جریان نداشت. مدتی گذشته بود و من از تنهایی‌ای که خود را در آن بندی کرده بودم، دل زده شده بودم و ساعتی از روزها را از اتاق خود بیرون می‌زدم. پیاده‌روی می‌کردم و سعی می‌کردم آدم‌های زیادی را ببینم. با آن‌ها سر صحبت را باز کنم؛ اما هر چه تلاش خود را می‌کردم، نمی‌شد. انگار آن قدرتی را که برای برقراری روابط اجتماعی قبلا داشتم، از دست داده بودم.

در همان روزهای سرگردان و غمگین برایم اتفاقی افتاد یا بهتر بگویم کسی در سر راهم قرار گرفت که مسیر زندگی را برایم تغییر داد. بعد از سلام و احوال‌پرسی‌ای که با آن دوست داشتم، مرا به چای دعوت کرد. فکر کنم آخرین بار سه ماه پیش بود که دیده بودمش و برایم گفته بود که به فکر یک کاروبار است و تصمیم دارد کافه‌ای را راه بیندازد.

با هم آمدیم کافه کاکتوس که قرار بود در روزهای نزدیک آینده افتتاح شود. این دوستم با همکاری یکی از دوستان خود توانسته بود آنچه که در ذهن داشت را به واقعیت نزدیک کند و آن‌طوری که خودش گفته بود برای رسیدن به این مرحله زحمت‌های بسیاری کشیده بود و خیلی از دوست‌های مشترک‌مان که هنرمند هم بودند در کنار این دوست خیلی زحمت کشیده بودند.

آن روز نشستیم با هم چای خوردیم و حرف زدیم و راستش را بخواهید با آن که آن روز خمار هم بودم؛ اما یک یا دو ساعت بیش‌تر خودم را مجبور به این کردم که تحمل کنم و ساعتی به مصرف مواد مخدر فکر نکنم. این دوست برایم گفت که حالا بیکارم، روزها بیام و در کافه کاکتوس با آن‌ها همکاری کنم. من هم از این پیشنهاد بدم نیامد و استقبال کردم. من آن روزها واقعن نیاز داشتم به یک محیط تازه‌تر و فضای شلوغ‌تر تا بتوانم کمی از این بلایی که به جانم افتاده بود، دور شوم.

بعد از آن روزها می‌آمدم کافه‌کاکتوس و در کنار آن بچه‌ها کارهای روز افتتاحیه را انجام می‌دادیم. کافه‌کاکتوس افتتاح شد و به کار خود آغاز کرد و من دیگر داشتم با آن محیط جدید خودم را وفق می‌دادم. به طور معجزه‌آسا دو یا سه هفته شده بود که از مصرف تریاک و شیشه خودم را دور نگه داشته بودم؛ اما نمی‌دانم چطور است که آدمی همین که به یک وضعیت نرمال می‌رسد و کمی آسوده خیال می‌شود، به خیلی چیزها به جز شرایط فعلی خود فکر می‌کند یا حداقل من این‌طوری آدمی بودم که نمی‌توانستم با خودم به راحتی کنار بیایم و از روال عادی زندگی لذت ببرم. در کافه کاکتوس اگر تریاک و شیشه نمی‌کشیدم؛ اما شرایط استفاده از الکل و چرس مهیا بود.

مشتری‌های این کافه، حداقل تعدادی که من با چشم خودم دیده بودم، آن جا را جای امنی برای مصرف چرس و الکل می‌دانستند. آن تعداد از مشتری‌های کافه کاکتوس بیش‌تر از آن تیپ بچه‌ها و دخترانی بودند که من فکر می‌کردم شاید اگر چیزی هم مصرف می‌کنند، آن قدر محیط این کافه را جدی می‌گیرند که به خود اجازه ندهند این گونه مواد نشئه‌زا را مصرف کنند.