خانواده و نامزدم هم از اعتیادم خبردار شدند

حسن ابراهیمی
خانواده و نامزدم هم از اعتیادم خبردار شدند

آقای وکیل موفق شد با فشارهایی که بر سر من و خانواده‌ام آورد، تمام داشتگی من از زندگی که همان خانه‌ی‌مان در منطقه‌ی نور خدا در مزارشریف بود و خانواده‌ام در آن زندگی می‌کرد را از دست‌مان دربیاورد و قرار شد با واسطه‌ی وکیل گذرمان، خانواده‌ام این خانه را در مدت دو هفته تخلیه کند. تا هنوز هیچ‌گاه یادم نمی‌رفت آن گریه‌ها و اصرارهای مادرم را پیش آن آقای وکیل و بدخُلقی و بدزبانی آن وکیل را که چگونه چشم به همین اندک دارایی من داشت و هیچ‌گاه نخواست فرصت بدهد به من و خانواده‌ام تا بتوانیم مشکل را به صورت دیگری حل کنیم.

با این اتفاق دیگر مادرم و خانواده‌ام نیز به بیماری اعتیاد من پی برده بودند و من از این بابت در نهایت فشار بودم. همان شبی که فیصله‌ی نهایی بین نماینده‌ی آن آقای وکیل، خانواده‌ام و وکیل گذرمان صورت گرفت و آن‌ها از خانه‌ی‌مان رفتند، بدترین لحظه‌ی زندگیم بود و مادرم که نمی‌دانست چگونه من را ملامت کند و تنها روبه‌رویم نشسته بود و سکوت کرده به من زل زده بود. من همیشه شرمنده‌ی مادرم خواهم ماند.

من خمار بودم و آن نگاه‌های مادرم را نتوانستم تحمل کنم و خیلی زود از خانه زدم بیرون، پولی همراهم نداشتم. رفتم در خانه‌ی همسایه و پسر همسایه‌‌ی‌مان که محمد نام داشت را صدا زدم. او خوب حالت من را فهمید که من در چه شرایطی قرار دارم. از محمد مقداری پول دریافت کردم و سریع خود را به محلی که ساقی‌های مواد مخدر استند، رساندم. نیم گرم شیشه گرفتم و همان‌جا گوشه‌ای از یک قبرستان کهنه شروع به استفاده کردم. کمی حالم بهتر شد و مغز و دست و پایم به حرکت افتاد.

دقیقا من آن روزها نامزد بودم. با دختری از علی‌آباد مزارشریف؛ او معلم بود و با خودم گفتم حالا که به اینجا رسیدم بگذار بروم تمام حرف‌هایم را نیز با او بگویم تا این‌گونه تکلیفم مشخص شود و بدانم که چه‌کار باید کنم؛ اما در واقع من داشتم از مشکلاتی که برای خودم و خانواده‌ام ایجاد کرده بودم، فرار می‌کردم و تصمیم من این بود تا با گفتن همه واقعیت به نامزدم خودم را از مسؤولیت‌های زندگی خلاص کنم و بتوانم با فراغت بیش‌تری مصرف کنم.

من به خانه‌ی نامزدم نرسیدم؛ در نیمه‌راه با رسیدن به ترمینال موترهای کابل، یک‌باره تصمیم گرفتم با همین مقدار پولی که نزدم بود خودم را به کابل برسانم و دیگر هیچ وقت پیش خانواده‌ام نیایم و کاری نداشته باشم که آینده‌ی آن‌ها چطور می‌شود. من فرار کردم. دیگر جرأت این را نداشتم که به صورت خانواده و نامزدم نگاه کنم و هم این که در کابل بودن و مواد مصرف‌کردن را به هر چیز دیگر ترجیح می‌دادم. با این که دیگر می‌دانستم در کابل جایی را ندارم و هیچ کجا نمی‌توانم به راحتی بگذرانم. در ذهنم تمام نهایت هدفم این بود که خودم را به پل سوخته برسانم و از هر طریقی شده است مواد تهیه کنم و مصرف کنم تا حداقل این طوری بتوانم عذابی را که به خاطر افتادن اتفاقات اخیر برای خانواده‌ام تحمل می‌کردم، در وجود خود کاهش دهم. این عذاب وجدان بهانه‌ای شده بود برایم تا مصرف مواد مخدر را تنها راه حل آن روزهای خود بدانم.

من به کابل آمدم و دیگر هیچ‌گاه به مزار شریف برنگشتم. خانه‌ام را آقای وکیل تصاحب کرده بود و من با خانواده‌ام هیچ راه ارتباطی نداشتم و آن‌ها تنها اطلاع داشتند که من به کابل آمده‌ام؛ چون آخرین لحظه‌ای که مزار را ترک کردم و قبل از خاموش کردن تلفنم به نامزدم زنگ زدم و برای همیشه از او خداحافظی کردم و معذرت هم خواستم؛ اما چه فایده من دیگر هم زندگی او و هم خانواده و هم خودم را به نابودی کشانده بودم و دیگر هیچ چیزی برای من نمانده بود تا برای ادامه‌ی زندگی بتوانم انگیزه‌ای را در خود تقویت کنم. من اسیر و بنده‌ی مواد مخدر شده بودم و حالا دیگر این مخدر شیشه بود که برای من و زندگی‌ام تصمیم می‌گرفت و من هیچ اراده‌ای از خود نداشتم. مصرف مواد مخدر همین است؛ مواد مخدر به جای تو در زندگی‌ات تصمیم می‌گیرد.