خماری در زندان شخصی آقای وکیل (قسمت اول)

حسن ابراهیمی
خماری در زندان شخصی آقای وکیل (قسمت اول)

به قیمت ناچیز، کاکتوس را واگذار کردم به فرد دیگری و خودم را از داشتن مسؤولیت در قبال آن سُبک‌دوش کردم؛ اما کاکتوس رفت و من ماندم و صد مشکل باقی‌مانده از این کافه، که از مشکل تهیه‌ی مصرف روزانه‌ی مخدر برایم جدی‌تر بود و چنان فشاری داشت بر من وارد می‌کرد که صدای جیرجیر استخوان‌هایم را می‌شنیدم. یکی از آن صد مشکلی که روزهای بعد از کاکتوس را برایم جهنم ساخته بود و به طرز فجیعی  آزارم می‌داد، وکیل مجلسی بود که در یادداشت‌های قبل از آن اشاره برده بودم. بعد از شنیدن واگذاری کاکتوس به شخص سوم، افرادی را در کابل برای پیدا کردن و بردن من نزد خودش مامور کرده بود. این افراد را به خوبی می‌شناختم. این وکیل، دو سکرتر داشت که کارهای شخصی او را انجام می‌دادند. این دو نفر برای من به نوعی رفیق یا دوست هم گفته می‌شدند؛ چون زمانی که در رسانه‌ی شخصی این آقای وکیل کار می‌کردم، با همدیگر روابط نزدیک داشتیم و به نوعی این دو نفر از واسطه‌ها و ضمانت‌های من بودند که بتوانم برای در اختیار گرفتن کافه‌کاکتوس آن مقدار پول را از وکیل به صورت قرضه دریافت کنم. شرایط دریافت این مقدار پول از نزد وکیل در ابتدای دریافت به گونه‌ی دیگری بود. من هشت هزار دالر از این وکیل مجلس گرفتم که قرار شده بود این مقدار پول را یک ساله پرداخت کنم و در مرور زمان با درآمدزایی کافه‌کاکتوس من در مدت زمان کم‌تری بتوانم این پول را به آقای وکیل برگردانم.

قبول دارم که خودم بیش‌ترین تقصیر را در مورد به جنجال کشیده شدن قرضه‌ی آقای وکیل داشتم. اگر به اعتیادم فکر نمی‌کردم و خودم در دام مخدر و مصرف آن نمی‌انداختم، این مقدار قرضه را خیلی زود می‌توانستم پرداخت کنم و در ادامه‌ی کار نه با آقای وکیل مشکل پیدا می‌کردم و نه کاکتوس را از دست می‌دادم.

سکرترهای آقای وکیل در روزهای آخر با تحت فشار آوردن من به دنبال این بودند که با مقدار کمی از آن پول قرضه که به من داده بودند کافه را از من بگیرند و این‌گونه شرایط برای من گذاشته بودند که سه هزار دلار کافه را به ما بفروش و بعد پنج هزار دیگر را به صورت ماهی یک هزار دلار پس بده. من حس می‌کردم که این آقایان می‌خواهند از شرایط بد مالی من سواستفاده کنند و به همین خاطر آن دو نفر را رفیق‌های بی‌وجدانی می‌دانستم و تا لحظه‌ی آخر نیز در برابر این خواست‌شان مخالفت کردم.

بعد از اینکه از واگذاری کاکتوس به کسی دیگر خبر شدند، به دستور آن آقای وکیل در پل سرخ به دنبال من افتادند تا مرا پیدا و پیش آن وکیل ببرند. من زمانی که در رسانه‌ی این وکیل کار می‌کردم، تجربیات بداخلاقی و رفتارهای خشونت‌آمیز  و توهین و فحش‌های رکیک این وکیل را با طرف‌های معاملات  و زیر دستانش داشتم. نباید با دست خالی و بدون پول خود را به دست این وکیل می‌دادم؛ اگر با دست خالی از پول و یا ضمانت پولی می‌رفتم، انتظار بدترین رفتارها را از این آقای وکیل داشتم و این اقای وکیل به همین خصوصیت اخلاقی خود شهره است و البته پول‌دار بودنش نیز یکی از دیگر علت‌های شهره بودنش است.

در مزار فقط یک خانه برایم مانده بود که خانواده‌ام در آن ساکن بودند و یکی از اشتباهاتی که من داشتم این بود که از موضع قرض گرفتن از این آقای وکیل با مادرم هیچ مشوره نگرفته بودم و تا لحظه‌ی آخر مادرم از این تصمیم من خبر نداشت.

آن دو سکرتر آقای وکیل، بالاخره مرا روزی ناگهانی از پل سرخ در یک موتر لندکروزر سیاه انداختند و بدون هیچ حرف و یا مطلعی به سمت مزار شریف و دفتر آن آقای وکیل حرکت دادند. بعد از ظهر ساعت چهار یا پنج عصر بود که مرا به ملاقات آقای وکیل در دفترش رساندند. دروازه‌ی اتاق ملاقات آقای وکیل را باز کردم و با لگد سربازی به وسط اتاق پرتاپ شدم. آقای وکیل مهمان داشت. بعد از چند دقیقه مهمان رفت و من و آقای وکیل در اتاق تنها ماندیم. در نگاهش خشم و نفرت را از خود می‌دیدم. گفت: «لچک، بی پدر و مادر پول مرا آوردی؟» با لکنت زبان و ترس فقط یک جمله توانستم بگویم که «آقای رییس الآن ندارم به من فرصت بده.» این جمله هنوز تمام نشده بود که خودم را مثل گنجشک پر و بال کنده‌ای در پنجه‌های گربه یافتم که سر و صورتم با خون خودم گرم گرم می‌شد.

( ادامه دارد…)