خماری در زندان شخصی آقای وکیل (قسمت دوم)

حسن ابراهیمی
خماری در زندان شخصی آقای وکیل (قسمت دوم)

اوج خشم در یک آدم تا چه حد می‌تواند باشد؟ آن روز، بیش‌ترین حد خشم را در صورت و حرف‌های وکیل حس کردم. به یاد ندارم که چه مدت زمانی در زیر آوار مشت و لگدهای آقای وکیل داشتم دست و پا می‌زدم و برای خودم راه نجات پیدا می‌کردم؛ اما در آن لحظه و مکان، برای من معتاد هیچ راه فراری باقی نمانده بود جز این که درد آن مشت و لگدها و کشیدن موهایم را تحمل می‌کردم تا بالاخره خود آقای وکیل از این همه کتک‌کاری خسته شود و مرا رها کند.

آقای وکیل هر چه ضرباتش را بیش‌تر فرود می‌آورد برقدرت ضربه‌های خود نیز فشار می‌آورد تا بتواند ضربه‌ی مهلک و کاری‌تری را بر من فرود بیاورد تا صدمه‌ی جدی ببینم. این خواسته‌اش را به خوبی می‌شد از حرف‌ها و قدرت ضرباتی که وارد می‌کرد، حس کرد. من تنها کاری که می‌توانستم این بود که جیغ بزنم و گریه کنم که شاید جیغ‌هایم را بیرون از دروازه‌ی این اتاق کسی بشنود و برای کمک و رهایی‌ام از دست آقای وکیل بیاید و یا این که آن‌قدر مظلومانه به گریه‌هایم ادامه بدهم تا دل خود این آقای وکیل به رحم بیاید و دیگر دست از لت‌وکوب من بردارد؛ اما هر چه زمان می‌گذشت من در افکار آمیخته به گریه و تحقیر شدن به این فکر می‌کردم که این آقای وکیل دل ندارد و انگار دارد یک حیوان بدون زبان را کتک‌کاری می‌کند. من که زبان داشتم و بیش از صد بار در حین لت‌وکوبش به التماس افتاده بودم و به همه مقدسات جهان قسمش داده بودم که دست از کتک‌کاری بردارد و یا حداقل چند دقیقه‌ای به خودش استراحت بدهد. به راستی من در آن لحظه با خشم یک انسان روبه‌رو نبودم، من خشم یک ماشین را داشتم حس می‌کردم؛ ماشینی که فقط برنامه‌ریزی شده بود برای این که با انسان‌ها چه گناه‌کار یا چه بی‌گناه طوری رفتار کند که به او دستور داده شده؛ اما این آقای وکیل، هیبت انسان را داشت و  من تعریف این انسان‌های خشم‌آلود و بی‌رحم را تنها در طالبان سراغ داشتم.

دیگر به نفس‌نفس افتاده بود و تمام بدن من نیز کرخت شده بود. درد کمتری را حس می‌کردم و بی‌حسی را آن‌جا بود که درک کردم. از ادامه‌ی لت کردن دست برداشت و با چند فحش رکیک رو به من گفت: «تا آخرین افغانی پول خود را نگیرم، پای خود را بیرون گذاشته نمی‌توانی و  لت کردن من خیلی ناچیز بود، آن وقت است که محافظینم خوب می‌دانند که چطور تو را پول درست کنند.»

چند فحش تازه‌ی دیگر که تا آن لحظه به زبان خود نیاورده بود را به من نثار کرد و ادامه داد که «یا پول بیاور یا ضمانت برایم جور کن تا بگذارم بروی ای معتاد کثیف.» با گفتن این جمله، من تازه بیاد آورده بودم که این لت خوردن چقدر خمارم کرده است و هیچ چیزی هم برای مصرف همراه خود نداشتم. صبح طوری در کابل غافل‌گیر شده بودم که اصلن یادم رفته بود برای چی بیرون زده بودم و در مسیر راه هم که تا مزار شریف همش خمار بودم و خوابیده بودم و از لحظه‌ی ملاقات آقای وکیل هم که طوری داشتم پذیرایی می‌شدم که حواسم اصلا به درد اصلی خودم نبود. دردی که به خاطرش چه زجرهایی را داشتم تحمل می‌کردم.

با پیشنهاد ضمانت پولی از طرف آقای وکیل به ذهنم رسید که بگویم آقای وکیل، اجازه بده بروم و وکیل گذر‌مان را برای‌تان به خاطر ضمانت بیاورم. در اصل به این فکر می‌کردم که به این بهانه زودتر از شَر آقای وکیل خود را رها کنم و بروم چیزی پیدا کنم و مصرف کنم و خماری‌ام رفع شود و در نهایت به خانه بروم و ماجرا را به مادرم بگویم و راه ‌حلی پیدا کنیم؛ اما آقای وکیل زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود و گفت: «زنگ بزن تا وکیل گذرتان بیاید خودش این‌جا و تو باید همین‌جا بمانی.»

شماره‌ی تماس وکیل گذر را نداشتم، اگر هم می‌داشتم نمی‌توانستم مستقیم برایش بگویم؛ گفتم: «آقای وکیل شماره‌اش را ندارم، باید بروم پیش دروازه‌اش.» گفت: «لازم نیست، شماره‌ی مادرت را بگو تا زنگ بزنم و با وکیل گذر باهم بیاییند و ضمانت بدهند و سند بنویسند که پولم را تا دوهفته‌ی دیگر پس می‌دهی.»

محافظش را صدا زد. دروازه باز شد و مردی با لباس پلنگی وارد شد. آقای وکیل به من اشاره کرد و رو به محافظش گفت: «ببر آن اتاق کنج حیاط پیش سگ‌ها بینداز تا مادرش بیاید؛ من می‌دانم این معتاد را آن سگ‌ها هم نمی‌خورند.»

من مثل جنازه‌ای داشتم در میان بازوان آن محافظ کشیده می‌شدم و به سمت اتاق کنج حیاط می‌رفتیم؛ اما من آن لحظه نه به زندان شخصی آقای وکیل فکر می‌کردم و نه به واکنش مادرم با شنیدن این خبر و نه موافقت یا مخالفت وکیل گذر برای ضمانت شدن. من فقط داشتم به این فکر می‌کردم که با این خماری که حالا دردش از ضربات آقای وکیل هم بیش‌تر شده بود، چه‌کار کنم؟