دختری که شیشه برایم تعارف کرد

حسن ابراهیمی
دختری که شیشه برایم تعارف کرد

زیبا بود و جذاب. برای اولین‌بار که بعد از دو سال به کابل برگشته بود، در یک برنامه‌ی شعرخوانی در خانه‌ی فرهنگ کابل دیده بودمش. بعد از چاشت گرم و تابستانی بود. بعد از این که شعر خواندم و از پشت استیج که پایین شدم، رفتم به سمت آخر حویلی که سیگرت برای خود روشن کنم. تا آتش را به سیگرتم نزدیک کردم، روبه‌رویم ایستاده بود و دستش را جلو آورد و گفت: «سلام، پری استم. آتشت را می‌دهی تا من هم سیگرتی برای خودم روشن کنم.»

لیتر را برایش دادم و قوطی سیگرت آمریکایی را از بَیکش بیرون کشید. سیگرت را روشن کرد و بعد از چند کام، شروع به تعریف کردن از شعرم و خوانشی که داشتم کرد. پری خود را علاقه‌مند شعر و فلسفه معرفی کرد. در دانشگاه آمریکایی‌ها در بنگلادش درس می‌خواند. البته رشته‌ی تحصیلی خود را هم برایم گفته بود؛ اما در حال حاضر حضور ذهن ندارم. جلسه‌ی شعر‌خوانی تمام شد و قرار شد من و پری مسیر خانه‌ی فرهنگ تا پل سرخ را پیاده‌روی کنیم و بعد در یکی از کافه‌ها برویم؛ دمی بنشینیم، چای بنوشیم و بیش‌تر با همدیگر حرف بزنیم.

این دختر آن روز حرف‌ها و نوع نگاهش به زندگی برایم چیزی تازه بود. از لا‌به‌لای حرف‌هایش معلوم می‌شد؛ دختری ا‌ست که کتاب زیاد خوانده است و زندگی را طوری می‌بیند که خودش می‌خواهد.

نمی‌دانم چطور شد؛ هر روز که می‌گذشت، من و پری به‌هم نزدیک‌تر می‌شدیم. او برای رخصتی‌های دانشگاهی فقط می‌توانست این‌بار در کابل بیست روز بماند. در این مدت من و پری معمولا پس‌ازچاشت‌ها با هم بودیم و گوشه‌ی دنجی را پیدا می‌کردیم و می‌نشستیم حرف می‌زدیم، سیگرت می‌کشیدیم و چای می‌نوشیدیم.

او، پس از پایان رخصتی‌هایش باید برمی‌گشت و برایم گفت خیلی زود و همین که این ترم درسی‌اش تمام شد، برای زمستان و برای مدت بیشتری به کابل می‌آید. او رفت و من ماندم در کابل؛ اما در همین چند روز من به او سخت عادت کرده بودم و هر روز بدون او برایم با دلتنگی بیش‌تری می‌گذشت.

بالاخره زمستان رسید و من یک واحد دو اتاقه‌ی کوچکی را در کارته‌ی سخی برای خودم کرایه گرفته بودم؛ آن روزها در تلویزیون آرزو کار می‌کردم. صبح‌ها می‌رفتم اداره و شب‌ها معمولا اگر کار خاصی نداشتم، خیلی زود به اتاقم برمی‌گشتم. در این مدت من هیچ مواد مخدری را مصرف نمی‌کردم و اگر گاه‌گاهی  دوستی برایم شراب می‌آورد، آن را مصرف می‌کردم.

هوا سر شده بود و عصر داشتم از اداره بیرون می‌زدم که تلفنم زنگ خورد. پری بود. گفت کابل آمده و الآن در پل سرخ در کافه‌ای همراه دوستی نشسته است. مرا دعوت کرد؛ برای دیدنش سر از پا نمی‌شناختم. آن عصر همدیگر را دیدیم و حسابی حرف زدیم. دیگر یک هفته‌ای از پری خبری نبود و هر چه برایش تماس می‌گرفتم، شماره‌اش خاموش بود تا این که یک بعدازظهر ساعت دو بود که برایم زنگ زد. گفت: «حسن کجایی؟» گفتم: «دفترم.» گفت: «می‌توانی خود را زود برسانی به اتاق‌ات. من و خواهرم پشت دروازه خانه‌ات استیم. حال خواهرم خوب نیست، لطفن خود را زود برسان.»

حرکت کردم و در ظرف چند دقیقه خودم را به خانه رساندم. دیدم خواهر پری که معلوم بود چند سالی از او کوچک‌تر است، مچ دستش بانداژ پیچیده شده و رنگ و روی سفید در بغل پری افتاده بود و حالش خوب به نظر نمی‌آمد.

کلید را در قفل دروازه چرخاندم و خواهر پری را به داخل اتاق بردیم و روی تختخواب خوابانیدم. از پری پرسیدم که چه شده است چرا خواهرت دستش خونی‌ است و این‌قدر بی‌حال است؟

گفت که مدتی است با پسری دوست بودند و قرار ازدواج با هم گذاشته بودند و آن پسر از خواهرم خواسته که اگر او را دوست دارد، نباید دیگر به درس‌هایش ادامه بدهد و خیال به دانشگاه رفتن را از سرش دور کند. خواهرم هم، چون او را دوست داشت قبول کرده؛ اما دیروز آن پسر با یک دختر دیگر نامزد شده و از دیشب تا حالا همش گریه می‌کرد و امروز صبح خواست خودکشی کند و با تیغ رگ دست خود را زد که من متوجه شدم و او را پیش دکتر بردم. مادرم خبر ندارد؛ به همین خاطر این‌جا آوردم.

خواهرش خوابیده بود و پری گفت برویم آن اتاق تا کمی استراحت کند.

من و پری به اتاق دیگر رفتیم. پری برایم گفت: «حسن شیشه می‌کشی؟» گفتم: «آن چیست؟» تا حالا نام این مخدر را نشنیده بودم و اولین بار بود که می‌شنیدم. پری دست به بیک خود برد و یک وسیله‌ی شیشیه‌ای را که بین دستمال کاغذی پیچیده بود، در آورد. بعد از کیف پولش پلاستیک کوچکی را در آورد. همین که باز کرد، اول حدس زدم که داخل آن دانه‌های ریز نبات باشد؛ اما پری گفت که این شیشه است. بیا بکشیم خیلی حال می‌دهد. من هم با دقت همه مراحل آمادگی این مخدر را نگریستم و بعد چند کام، آن مخدر را برای اولین بار از دست دختری که حالا دوستش می‌داشتم، تجربه کردم.

*پری: اسم مستعار