در بلخ معتاد به شعر و چرس بودم

حسن ابراهیمی
در بلخ معتاد به شعر  و چرس بودم

قبل از این که به کابل بیایم، در بلخ آغشته به شعر بودم. آن پنج‌شنبه‌های انجمن نویسند‌گان بلخ و آن دورهمی‌های «زلف یار» را فراموش نمی‌توانم. جوان‌تر از امروز، بودم و سرم برای شعر شنیدن و شعر خواندن درد می‌کرد. به هر بهانه‌ای خود را به جمعی که در آن حرف از شعر زده می‌شد، می‌رساند؛ اما همین که از جمع دوستان شاعر خود دور می‌شدم و در تنهایی خود رسوب می‌کردم به چرس پناه می‌‌بردم. با چرس از دوران مکتب در ایران آشنا بودم. صنف یازده در ایران درس می‌خواندم که یکی از هم‌صنفی‌هایم صدایم کرد و گفت: حسن جرات این را داری که امروز از صنف فرار کنیم و بریم پارک پشت مکتب تا «گل» بکشیم. «گل»، همان « چرس» خودمان است. آن وقت به کلمه‌ی «گل» و «کشیدن» اصلن توجه نکردم و انگار برایم اهمیت نداشت که چی می‌کشم. وقتی گفت: جرات داری دیگر به هیچ چیز دیگر فکر نکردم جز این که نشان بدهم «یک پسر افغانی با جرات است.»

کاش به خودم جرات این کار را نمی‌دادم و لب به دود نمی‌زدم. برای من که تا آن زمان سیگار نکشیده بودم، دود غلیظ چرس هیجان‌آور بود. در روضه‌ی سخی، همان گوشه‌ی جنوب‌شرقی که درخت چنار بزرگی ا‌ست، خلوت‌گاه همیشگی من برای دود کردن چرس بود و بعد کله‌ام که به اندازه‌ی کره‌ی زمین می‌شد، بلند می‌شدم و راه می‌افتادم و با خودم کلمه‌های بسیاری را بلغور می‌کردم تا شعری گفته باشم. وقتی چرس می‌کشیدم، همه چیز برایم تازگی داشت. انگار جهان را دوباره و مختص خود کشف کرده بودم. شاید خیلی از دیگرانی که آن روزها با من در بلخ در سر هیاهو و غوغای شعر را می‌پروراندند، به دنبال این کشف‌ها بودند؛ اما نمی‌دانم که آیا مثل من به خلوت و چرس پناه می‌بردند. بعدها این خلوت چرسی‌ام به خلوت چند نفری تبدیل شد و دیگر در آن مکاشفات تنها نبودم و به من چند نفری اضافه شد؛ اما از این خلوت دیگر کم کم یار همیشگی نبود و از این جمع و ذهن من داشت پر می‌کشید. ترس از دست دادن شعر، سبب شد کمی به خودم بیایم و دست از مکاشفه با چرس بردارم و بیشتر شعر را  طلبه باشم تا چیزهای دیگر.

بلخ من را با الکل هم آشنا کرد همان الکلی که در ادبیات کلاسیک بیشتر با نام «آب انگور» با آن آشنا بودم. دشت شادیان میعادگاه من و چند تن از رفیقان بهتر از همان آب انگور بودند که می‌رفتیم، محسن نامجو گوش می‌دادیم و پیاله به‌هم می‌زدیم و بعد این که مست می‌شدیم نعره‌ی شاعرانه در خلوت دامنه‌های دشت شادیان سر می‌دادیم که «ما شاعریم.»

 تصور خیلی از ما در افغانستان این است، که کسی چرس و الکل مصرف می‌کند، معتاد نیست و این دو هیچ‌گاه نمی‌تواند یک فرد را به سوی اعتیاد ببرد؛ اما در واقع چرس و الکل دو ماده‌ی مخدر سنتی و صنعتی است که مسیر را برای فرد مبتلا هموار می‌کند تا به سوی مصرف مخدرهای دیگر برود. من از همین چرس و الکل شروع کردم و همین که دیگر فهمیدم که از مواد مخدر ترسی ندارم، لذت از این مواد را در خود افزایش دادم و گاهی هم این مصرف کردن‌ها به صورت مقطعی می‌شد؛ اما دیگر در ذهن و روان من مواد مخدر جای خود را پیدا کرده بود و دیگر نمی‌توانست در من هراسی از کشیدن‌اش بیافریند چون من به این باور دست یافته بودم که بدون چرس جهان برایم تکراری است، که این، بزرگ‌ترین اشتباه من بود. در واقع این چرس و آن نشئه بود که هر روز برایم تکرار می‌شد و این تکرار برایم لذت‌بخش بود. دیگر طوری شده بود که چرس می‌کشیدم تا بتوانم شعر بنویسم و یا با جرعه‌یی گلویم را تلخ می‌کردم و خود را به این سو و آن سو تلو‌تلو می‌دادم تا فکر کنم مست شده‌ام و الان است که کلمات دور سرم گیج می‌زنند و شعر سراغم می‌آید؛ اما همین که بی‌هوش می‌شدم و فردایش که با سردرد شدید از خواب بیدار می‌شدم، تازه می‌فهمیدم که شعر یک حس کاذب نیست که با این کارهای کاذب سراغم بیاد و الکی دل خوش کنم که شعر سرودم.

بعد از شباهت یک‌طرفه (اولین مجموعه‌ی شعرم) و با ورودم به کابل، مدتی شعر با من قهر کرد و من هم به جای او داشتم با مخدرهای جدیدی در کابل آشنا می‌شدم که حتا به اندازه‌ی شعر می‌توانستند در من هیجان‌های زیادی را ایجاد کنند.