ساقی دختران دانشجوی شیشه‌ای شدم ( قسمت اول)

حسن ابراهیمی
ساقی دختران دانشجوی شیشه‌ای شدم ( قسمت اول)

آفتاب دیگر به لب نرده‌های بی رنگ پل سوخته رسیده بود و  به جمعیت رهگذر از روی این پل هر لحظه داشت، افزوده می‌شد و بوق ممتد موترهای کاستر روی پل که صف کشیده بودند برای سوارکردن دختران و پسران دانشجو و کارگران و کارمندان مرا در خود پنهان کرده بود. خیلی مواظب بودم که آشنایی یا یکی از مشتری‌های سابق کافه کاکتوس مرا نبیند. صورتم را مملو از غبار و چرک حس می‌کردم. دیگر از آن خیل معتادینی که شب را بر کف خیابان پل سوخته صبح کرده بودند خبری نبود و تک تک آدم‌هایی را می‌دیدم که به طرف آن شکاف می‌آیند؛ اما همان معدود آدم‌هایی که به سمت زیر پل سوخته می‌رفتند، با آن معتادینی که شب از زیر پل سوخته به روی پل سوخته بیرون آمده بودند، تفاوت‌های زیادی داشتند. اول صبح در پل سوخته آدم‌های شیک و تمیزتر و قیافه‌های نه چندان مشکوک به سمت زیر پل سوخته می‌آمدند و در نگاه اول اصلا نمی‌توانستی حدس بزنی که آن‌ها هم مثل تو معتاد استند یا نه به خاطر گمشده‌ای یا تهیه‌ی مواد برای معتادی دیگر به آن زیر می‌روند.

میان نرده‌های وسط پل سوخته خود آرام گرفته بودم و دیگر انگشتر فروشان پیر و فروشنده‌هایی که لوازم کهنه می‌فروختند و پاتوق‌شان همان وسط پل سوخته بود، داشتند به من اضافه می‌شدند و بساط‌شان را پهن می‌کردند. در میان این رفت و آمدهای پل سوخته، من که در حالتی خماری و نشئگی به سر می‌بردم عبور مکرر دو تا دختر جوان از سر تا انتهای مسیر پل که صورت‌شان را با چادرهاشان پوشانده بودند مرا متوجه خود کرد. از کنار همان نرده‌ها در سمت خیابان حین عبور آن دختران معلوم بود که چشمان‌شان به جستجوی کسی است که در همان اطراف آن را گم کرده‌اند یا قرار است ببینند. من هم چند بار همین که از کنار من داشتند عبور می‌کردند، چشمانم را تیز کردم و نگاهم را از آن‌ها برنداشتم. آن دختران هم متوجه سنگینی نگاه من بر خودشان شدند. پوزخندی زدند و قدم‌های‌شان را تندتر کردند و تا سر پل سوخته رفتند و باز از همان مسیر برگشتند. از دور  حس کردم که گپ‌وگفت‌هایی  در مورد من با خود رد و بدل کردند و این بار من بودم که سنگینی نگاه آن دو دختر را داشتم حس می‌کردم. نزدیک‌تر شدند و با اشاره‌ی چشم به من فهماندن که دنبال این دو دختر جوان راه بیفتم و جایی دور از چشم دیگر رهگذران با هم حرف بزنیم.

با حفظ چند قدمی پشت سر آن دو دختر راه افتادم و داخل کوچه‌ی جکشن برق شدم. داخل کوچه ایستادند و من به آن‌ها نزدیک شدم . سلام کردم و گفتم که دنبال چیزی یا کسی می‌گردید؟ پوزخندی زدند و یکی از آن دو دختر رو به من گفت که اسماعیل را می‌خواهیم و دنبال او می‌گردیم. آن یکی با چشمانش داشت به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد و انگار داشت نگهبانی می‌داد که کسی متوجه من و آن‌ها نشود.

آن دختری که قد بلندتر بود و موهای بلوند داشت با دامنی بلند که خیابان را جارو می‌زد جسورتر به نظر می‌آمد و به حرفش ادامه داد که «قیافه‌ات زیاد تابلو نیست و تو می‌توانی به ما کمک کنی.» از لهجه‌ای که در صدایش بود فهمیدم مثل من بزرگ‌شده‌ی ایران است. آن دختر دیگر کمی تنومندتر از آن یکی بود و با صورت گردتر و چند لکه‌ی ریز و درشت روی صورتش که حدس زده می‌شد، سن و سال زیادی ندارد.

آن‌ها دنبال اسماعیل بودند و من اسماعیل را نمی‌شناختم. این دختران جوان از اسماعیل و خودشان حرف زدند و من هم کمی بعدتر فهمیدم که اسماعیل پسرک جوانی است که هر صبح اطراف پل سوخته می‌آید و بعد از این دختران پول دریافت می‌کند و برای آن‌ها شیشه تهیه می‌کند و در مقابلش از این دخترها اجره‌ی خود را نیز می‌گیرد و برای خودش مواد جور می‌کند. آن‌ها هم مثل من بودند و من تنها نبودم.

دخترها یک اسکناس پانصد افغانی کف دست من گذاشتند و گفتند اسمت چیه؟ گفتم: «حسن استم؛ با این پول چه‌کار کنم؟» خنده‌ای زدند و گفتند: «تو واقعن نمی‌دانی که با این پول چه‌کار کنی؟» برو سیصد افغانی‌اش را برایمان یک گرم شیشه بیاور و بقیه‌اش را هم برای خودت دوا بگیر.

شیشه؛ یعنی آن‌ها هم شیشه مصرف می‌کردند و با کمی تاخیر گفتم: «آخه من که دوا ( هیرویین) نمی‌کشم دخترها.»

ادامه دارد…