تجربهی من از اعتیاد این چنین است که میپذیرم این بیماری فراتر از قدرت من است و من در مقابل آن عاجزم. هنگامی که من یا هر معتاد دیگری نتواند این باور را در خود نهادینه کند هر روز بیشتر با اعتیاد کلنجار میرود و اگر با رسیدن به این باور خود را تسلیم اعتیاد نکند، هیچ گاه به سمت بهبودی پیش نخواهد رفت. فلسفهی این جمله که اصل مهم برای ادامهی زندگی پاک برای یک معتاد است در پایان دادن اعتیاد فعال بسیار مؤثر است.
من باید همیشه حسرت این را با خود داشته باشم که کاش زودتر به فلسفهی وجودی این جمله پی میبردم. این جمله آن قدرها هم سخت و نامفهوم نیست. من باید پیش از اینها پی میبردم به این که قدرت اعتیاد از من زیادتر است و من هر طور میشد خودم را تسلیم بیماریام میکردم و میپذیرفتم که در برابر اعتیاد عاجزم.
اما نپذیرفتن عجزم با این که دیگر همه چیز را از دست رفته میدیدم، برایم قابل پذیرش نبود. من با این که مدت شش ماه میشد به اعتیاد فعال رو آورده بودم، اما آن قدر سریع و هیجانزده در وادی اعتیاد قدم زدم که دیگر همه چیز را از دست داده بودم. اعتیاد همه چیز را از من گرفته بود و در خود میبلعید. اعتیاد، این غول خوفآور، دهانش را باز کرده بود و در اندک زمانی با فعال شدن روزافزون بیماریام، زندگی مرا به کام خود فرو میداد.
در مسیر بازگشت دوباره به کابل از سمت مزار در اتوبوس، در صندلی آخر لمیده بودم و در حالتی میان نه خمار و نه نشئه به سر میبردم و با این که آن اتوبوس پر از سروصدا بود؛ اما من در سکوت محضی فرو رفته بودم و هیچ صدایی را نمیشنیدم به جز صدایی که در خودم میپیچید و با من حرف میزد. حس و حال عجیبی بود. همهی آن روزهای رفته داشت پیش چشمم مرور میشد. از همان دود اول که در سینه قورت داده بودم تا همین دود آخر که قبل از حرکت اتوبوس در دستشویی ترمینال مزار به کام کشیده بودم.
کاش آن روز میفهمیدم که همین مدت کم اعتیادم به شیشه و دیگر مخدرها تا چه حد مرا از خودم و خانوادهام دور کرد. از نامزدم که حتا حاضر نشدم روبهرویش ایستاد شوم و به نامردیهایم اعتراف کنم، حالا فرسنگها فاصله پیدا کرده بودم. از جهان شعر و ادبیات دور افتاده بودم. از آن شخصیتی که برای کامل شدنش روز شماری میکردم. من با اعتیاد خود پشت پا به همهی آنها زده بودم و با هر چند کیلومتری که به کابل نزدیک میشدم، تمام ذهنم را مصرف مواد مخدر تسخیر میکرد و هر چقدر به کابل نزدیک میشدم، همهی آن چیزهایی که غمگینم میکردند به دوردستهای ذهنم پرتاب میشدند و آن چیزی که در من قوت میگرفت، رفتن به پول سوخته بود و تهیهی مواد مخدر. در آن لحظه برایم کابل و مصرف مواد مخدر تنها مسکنی بود که میتوانستم اندوه از دست رفتن کافهکاکتوس، تحمل خماری در زیر شکنجهِی آقای وکیل، ترک کردن خانوادهام و از دست دادن نامزدم برای همیشه را تسکین بدهد؛ اما سخت در اشتباه بودم.
اتوبوس به کابل نزدیک شد و در کوتل خیرخانه توقف کرد. شماری از مسافران و من پیاده شدیم. به پول باقی مانده در جیبم نگاهی انداختم، ۲۵۰ افغانی تمام دارایی من بود. گرسنگی شدیدی هم را داشتم با خودم یدک میکشیدم؛ اما میدانستم اگر حتا یک افغانی از آن پول را مصرف کنم در تهیهی مواد به مشکل برخواهم خورد و دیگر هر چه میگذشت بیشتر داشتم خمار میشدم و این اذیتم میکرد. عزم خود را جَزم کردم و پای پیاده به سمت کوتهی سنگی و بعد پل سوخته راه افتادم.
حالا در پل سوخته بودم و در جهانی دیگر داشتم قدم میزدم و برای خودم تمام رویاها و آرزوهایم را دود میکردم. شیشه میکشیدم در جهانی شیشهای، دریغ از این که بدانم این جهان شیشهای و پر از دم و دود من، با کوچکترین تلنگری تَرک برخواهد داشت و دیوارهای آن فرو خواهد ریخت؛ اما وقتی که تو مبتلا به اعتیاد باشی، تنها همین پایپ شیشهای همه چیزت میشود و تا وقتی این پایپ شیشهای نشکند هر چیز دیگر بشکند برای تو اهمیت نخواهد داشت. آدم معتاد به کور میماند و افیون همان تاریکی پیش چشمانش است.