قبول دارم؛ من یک خیانت‌کارم

حسن ابراهیمی
قبول دارم؛ من یک خیانت‌کارم

مشتری‌های کافه کاکتوس، بنا به فضایی که داشت و طوری گفته می‌شد که پاتوق هنرمندان کابل بود. البته باید نادیده نگرفت که آن دوستم و شریکش در این کافه در کنار ایجاد فضای هنری، برای مشتری‌های خود، نیم نگاهی به سود‌آوری از این کافه هم داشتند. شش ماه اول دوره‌ی طلایی کار این کافه بود. مشتری‌های کافه کاکتوس، سه دسته بودند. تعدادی از بچه‌ها که با همین دوستم رفاقت و آشنایی داشتند و دسته‌ی دیگر با شریک دوستم که حال و هوای خاص خود را داشتند. دسته‌ی سوم هم مشتری‌هایی بودند که فضا را مناسب برای رابطه  با دخترها می‌دیدند و می‌آمدند تا با دوستان دختر خود، ساعتی بدون کدام دغدغه‌ای که در دیگر کافه‌ها حاکم بود، بنشینند و خلوت کنند و حرف بزنند، به همین خاطر آوازه‌ی کافه کاکتوس در پل سرخ به گوش همه رسیده بود.

من هم دیگر در این کافه بنا بر مدتی که آن جا بودم و روزانه کارهای مربوط به کافه و مشتری‌داری را انجام می‌دادم، ‌برای خودم کمی مسؤولیت داده بودم و کارهای کافه را داشتم به دست می‌گرفتم و با بسیاری از مشتری‌ها آشنایی نزدیک پیدا کرده بودم.

فضای کافه‌کاکتوس، بنا به شلوغی‌ای که پیدا کرده بود، دیگر داشت از کنترل ما بیرون می‌آمد و حالا دیگر مشتری‌ها از بیرون برای خود شراب می‌آوردند و در جمع خودمانی خودشان، برای هم پیاله بهم می‌زدند و آن‌هایی هم که چرس برای‌شان عادی بود، در هر جایی که می‌شد، سیگرت‌های پر شده از چرس خود را روشن می‌کردند و خیلی وقت‌ها اتاق‌ها «دودبند» بود.

آن دوستم و شریکش هم، دیگر هر روز اختلافات‌شان داشت عمیق‌تر می‌شد بر سر مدیریت کافه و درآمدی که از این کافه داشتند. مدتی بود که آن‌ها هم فهمیده بودند، به خاطر رفاقتی که با مشتریان دارند و کارهایی که خودشان اجازه داده بودند که در آن فضا صورت بگیرد، مدیریت و سالم‌کردن آن فضا، برای‌شان سخت شده بود. من هم که آدمی بی‌خیال بودم، وقتی می‌دیدم صاحبان این کافه به مشتری‌ها حرفی  نمی‌زنند، این رفتارهای مشتری‌ها را جدی نمی‌گرفتم. تا آن‌جایی هم که امکانش بود، من هم با مشتریان گاه‌گاه می‌نشستم، الکل یا چرس مصرف می‌کردم.

من در همان مدتی که اختلافات آن دو شریک با هم شدید شده بود، روزها وقتی به اتاق‌ها می‌رفتم و به مشتریان سر می‌زدم، دو یا سه مورد برخورد کردم که مشتری نشسته بودند، شیشه یا هیرویین مصرف می‌کردند و همین که متوجه من می‌شدند، ابزار مصرف خود را ماهرانه پنهان می‌کردند.

ادامه‌ی این شرایط برای همه‌ی ما در کافه سخت بود. برای من و تعدادی که آن‌جا کار می‌کردند، حقوق ماهانه، سه ماهی بود که عقب افتاده بود و این وضعیت برای این بچه‌ها که مخارج خانواده‌ی‌شان روی دوش‌شان بود، دیگر قابل تحمل نبود. در همان روزها بود که من پیشنهادی دریافت کردم از سوی شریک دوستم مبنی بر این که با پرداخت مقداری پول سهم صددرصد کافه را بخرم. چون به گفته‌ی آن شریک دوستم، دوستم در این مدت از درآمد کافه مقدار هنگفتی پول برداشته است و نتوانسته برگرداند حالا سهم صددرصد این کافه مال او است و من می‌توانستم با مقدار پولی که خودش پیشنهاد کرده بود، کافه‌کاکتوس را در اختیار بگیرم.

این پیشنهاد برای من وسوسه‌برانگیز بود. من باید به آن دوستم چیزی نمی‌گفتم و قرارداد واگذاری کافه را پنهانی امضا می‌کردم که من هم متاسفانه بدون این که چیزی به آن دوستم که آن روزها در کابل نبود، با پرداخت پول مشخص‌شده، این سند مالکیت را امضا کردم. من آن پول مشخص‌شده را مقداری خودم داشتم و مقدار دیگرش را از یک نماینده‌ی مجلس که قبلا برایش کار می‌کردم و کمی رابطه داشتم، قرض گرفتم.

کافه‌کاکتوس را، در مالکیت خود در آورده بودم. هدفم این بود تا بتوانم فضا و جوی که بر کافه حاکم بود را خیلی زود تغییر بدهم و بتوانم بیش‌تر روی درآمدزایی کافه تمرکز کنم تا هر چه زودتر آن پول قرض گرفته را به آن وکیل پس بدهم. با آشنایی‌ای که از آن وکیل داشتم، خوب می‌دانستم که اگر نتوانم آن پول قرض گرفته را به وقت پس بدهم دچار دردسرهای بزرگ‌تر خواهم شد که همین‌طور هم شد.

کافه‌کاکتوس را با خیانت به آن دوست خود در اختیار گرفتم؛ اما برای این مالکیت من ریسک بزرگی کرده بود و و تقریبا تمام زندگی خود را به خطر انداخته بودم تا حداقل بتوانم شرایط یک سال گذشته که برایم سخت تمام شده بود را تکرار نکنم.