مخدر قوی‌تر از من بود

حسن ابراهیمی
مخدر قوی‌تر از من بود

به هر دری می‌زدم که بتوانم کافه‌کاکتوس را سر پا نگه دارم. آن روزهای اول که به کافه‌داری و کار شخصی از بیرون نگاه می‌کردم، با خودم فکر می‌کردم که شاید هیچ کسی نتواند به اندازه‌ی من در این کار موفق باشد؛ اما حالا که دیگر در کافه‌کاکتوس مسؤولیت کامل داشتم و خودم تنها بودم، هر روز مشکل تازه‌ای سر راهم قرار می‌گرفت. اگر من آن زمان از زندگی خود تجربه‌ی این را می‌گرفتم که کمی زندگی را جدی بگیرم و می‌دانستم که برای موفقیت باید واقعا زحمت کشید و هیچ دست‌آوردی بدون تلاش به دست نمی‌آید، امروز حتما شرایط به گونه‌ی دیگر می‌بود.

من هم راه را اشتباه رفتم. کافه‌کاکتوس هر روز بیش‌تر به سمت سقوط می‌رفت تا این که بهتر شود. من آدم ضعیفی بودم و این را خودم قبول نداشتم. شرایط برایم طوری شد که من را تعریف و تمجیدهای یک‌سری از مشتری‌ها از خود ‌بی‌خود کرد. حرف‌های آن آدم‌ها چقدر شیرین بود؛ اما غافل از اینکه این تعریف‌ها برایم مصداق همان ضرب المثل «دو هندوانه زیر بغل گذاشتن» بود. من را حسابی غرور گرفته بود و دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کردم. همین امر سبب شد که من دوباره به آن بخش وجودی خود که سردرد دنبال مواد مخدر بود، برگردم.

در طبقه‌ی آخر کافه‌کاکتوس، یک اتاق را شخصی برای خود آماده کرده بودم. وقتی آن اتاق را برای خلوت‌های خود انتخاب کرده بودم، بیش‌تر اوقات کاری را در آن اتاق می‌گذراندم و کم‌تر بیرون می‌آمدم. کار کافه را هم به گارسون‌ها سپرده بودم و خیلی به آن‌ها سر نمی‌زدم که چی‌کار می‌کنند و چطور مشتری‌هایی به کافه می‌آیند و اصلا یادم رفته بود که من، مقداری پول قرض‌دارم و باید با نزدیک شدن وقت آن پول، من آن مبلغ را پرداخت می‌کردم.

همه چیز را به خود آسان می‌گرفتم و حالا دیگر بی‌خیال‌ترین آدم کابل شده بودم و فکر می‌کردم که فوقش اگر محیط آرام و بدون دردسر برای آن تعداد مشتری‌ها آماده کنم، می‌توانم در موقعی که به مشکل مالی خوردم از آن‌ها درخواست پول کنم و آن‌ها هم بدون کدام گپی به من کمک می‌کنند و من هم در مرور زمان به آن مشتری‌ها پرداخت می‌کنم. با خودم تصور می‌کردم که قرض‌دار بودن از این مشتری‌ها که حالا باهم رفیق شده بودیم، بهتر از آن وکیل صاحب است. غافل از اینکه این مشتری‌های به اصطلاح رفیق، اصلا برای‌شان مهم نبود که من در چه وضعیتی قرار می‌گیرم. به گفته‌ی خودشان «برای آن‌ها کافه کم نیست برای خوش‌گذرانی.»

 دقیق یادم نیست که چطور شد من دوباره در آن اتاق بالا روی به مصرف تریاک آوردم و مدتی بود که تریاک مصرف می‌کردم و هر روز وابستگی من به آن داشت بیش‌تر می‌شد. صبح که از خواب بیدار می‌شدم تا آخر شب، از جایم و کنار رخت‌خواب خود جابه‌جا نمی‌شدم و یک ساقی تلفنی هم پیدا کرده بودم که مواد مصرفی‌ام را برایم همان‌جا پشت دورازه‌ی اتاق می‌آورد. همین‌طوری به تریاک کشیدن ادامه دادم و این بار خیلی شدیدتر از دفعات قبل، به این مخدر وابسته شده بودم. یک مدت سه نفر از دوستان سابق که هنوز هم تریاک مصرف می‌کردند به اتاقم می‌آمدند؛ اما من دیگر آن آدمی نبودم که تحمل شلوغی‌ حتا چهار نفری داشته باشم. با یک دل‌خوری مختصر، آن‌ها را هم از آمدن به اتاقم منع کردم. بیش‌تر دوست داشتم که تنها بکشم. تنها باشم. تنهایی برایم شیرین‌تر از همه چیز بود. البته خیلی هم تنها نبودم؛ این افیون بود که حالا شده بود رفیق هر دم و لحظه‌ی من.

کشیدن تریاک برایم کافی نبود. روزی در اتاق روبه‌رویم که مختص مشتری‌ها بود برای برداشتن وسیله‌ای که در الماری آن گذاشته بودم رفتم که یک بسته‌ی کوچک کاغذی را پیدا کردم. بسته را باز کردم و فهمیدم که داخل آن شیشه است؛ آن را در جیبم گذاشتم. تا شب اصلا حواسم نبود که چنین چیزی را پیدا کرده‌ام؛ اما همین که در اتاق جابه‌جا شدم تا تریاک بکشم، یادم افتاد که شیشه دارم. تمام وجودم به یک باره از حسی پر شد که برایم ناآشنا نبود. مغزم قفل کرد. تنم پر از عرق شد و به یک‌باره خمار این مخدر لعنتی شدم. روشی به جز آن روش معمول شیشه کشیدن که در پایپ می‌کشیدند را هم بلد بودم. چون پایپ نداشتم، زروق قلیان برای خود پیدا کردم و به شیوه‌ای زرورقی، آن شب، شیشه را مصرف کردم.