پدرم معتاد بود

حسن ابراهیمی
پدرم معتاد بود

علی آقا، چند سال بود که شب‌ها دیر به خانه می‌آمد. رنگ چهره‌اش سیاه‌تر  شده بود و هر وقت که ناخواسته می‌خواست لبخندی بزند روی دندان‌هایش لکه سیاهی همیشه مرا اذیت می‌کرد. عصبی شده بود و فقط کافی بود  برایت می‌گفت کاری بکن و در انجامش غفلت می‌کردی تا «پایپ» را گرفته و به جان‌ات می‌آمد و آن وقت بود که با کبودی‌های جان‌ات باید رفیق می‌شدی و حواست را جمع می‌کردی تا دوباره نصیبت نمی‌شد آن ضربات پایپ.

من از همان کودکی خوابم سبک بود و با اندکی سرو صدا بیدار می‌شدم. پدرم وقتی دیر می‌آمد، آن‌قدر محکم به دروازه مشت می‌زد که هر کسی جای من بود بیدار می‌شد؛ اما من از ترس خودم را به خواب می‌زدم. چشم‌هایم را محکم بهم می‌فشردم تا خوابم ببرد. چند دقیقه‌ای نمی‌گذشت که صدای زجه‌ و ناله‌ی مادرم به هوا بلند می‌شد. یک نوع برای خودش قراردادی امضا نکرده داشت که اگر شبی ما را نزد، به جان مادرم بیفتد و آن‌قدر بزندش که خودش خسته شود. یک‌بار صدای شکستن استخوان پای مادرم را با عمق قلبم حس کردم و گاهی که از مادرم دور می‌شوم، آن صدا را در گوش خود می‌شنوم.

پدرم آن سال‌ها در خانه تریاک نمی‌کشید. یعنی مادرم به هر نحوی که می‌شد، برایش اجازه نمی‌داد بساط‌اش را در خانه پهن کند و بوی تریاک با دماغ بچه‌هایش آشنا شود که مبادا ما یاد بگیریم؛ اما من جوان‌تر شده بودم و چیزی را  که مادرم از آن هراس داشت تا نفهمم، دیگر  فهمیده بودم. همان روزی که مادرم به خانه‌ی یکی از فامیل‌ها رفته بود و در خانه‌ی‌مان هیچ کس نبود، من از مکتب زودتر رخصت شده بودم، پشت دروازه‌ی خانه رسیده بودم و زنگ را زده بودم؛ صدای دو مرد دیگر به غیر پدرم به گوشم آمده بود. می‌گفتند: «علی آقا زن‌ات که نیست؟» پدرم به آهستگی می‌گفت: «نه نگران نباشید او حالا حالاها نمی‌آید.» پدرم دروازه را به رویم باز کرد. حویلی نداشتیم و مستقیم وارد دهلیز شدم. کفش‌هایم را از پا بیرون کشیدم. زیر چشمی نگاهم به فاصله‌ی دروازه‌ی آشپزخانه افتاد؛ دیدم آن مردها دور «پیک‌نیک» جمع شده بودند و  در ذهنم برایم سوالی رخنه کرد که در آن هوای گرم چطور جلوی آتش نشسته‌اند؟

دست پدرم به هوا بلند شد و درست پشت گردنم فرود آمد. «پدر سوخته! به چی نگاه می‌کنی، برو داخل و سرت به کار خودت باشه.» بوی تند و زننده‌ای در دهلیز و اتاق‌ها پیچیده بود و به سرم بد می‌خورد. این بوی تند که کمی بعد از دیالوگ‌های پدرم فهمیدم، بوی تریاک بود و داشتند در قاشقی قند را می‌سوختاند تا بوی تریاک از آشپزخانه برود. همان روز فهمیدم که پدرم تریاک مصرف می‌کند، ولی نمی‌دانستم که معتاد است. چون واقعن نمی‌فهمیدم هر کسی که تریاک بکشد به او می‌گویند معتاد. این را هم در جنگی که پدربزرگم با پدرم بعدها داشت فهمیدم و پدربزرگم که پیر شده بود، کفش‌اش را با قهر و عصبانیت به سمت پدرم پرت کرد و گفت: «برو گمشو ای پدر لعنت؛ تریاکی و معتاد.»

آن‌وقت‌ها  در ایران اگر کسی به کسی می‌خواست، فحش بدهد، حتمن در بین فحش‌هایش معتاد بود. درست مثل همین وقت‌ها در کابل که از دست کسی عصبانی بشویم یا با کسی جنگ بکنیم به او می‌گویم: «برو پودری، قواره‌ات را سیل کو.»

مادرم، بعد از مدتی، دیگر زورش به پدرم نرسید و پدر فاتحانه می‌آمد و گوشه‌ی اتاق بساط‌اش را پهن می‌کرد و خمار خود را میده می‌کرد. من هم کنجکاو و هم می‌ترسیدم که بپرسم چرا می‌کشی؟ وقتی هیچ‌گاه نتوانستم برای این سوال جوابی پیدا کنم و کسی حداقل جواب من را بدهد که چرا پدرم تریاک می‌کشید؟ خواستم خودم را توجیه کنم و جوابم را خودم بدهم. می‌گفتم: «حتمن جانش درد می‌کنه یا برای مریضی‌اش می‌کشه و دکترا برایش تجویز کده‌اند.»

این احمقانه‌ترین توجیه بود. آن وقت‌ها پدرم را خوب نمی‌شناختم و از شخصیت آدم‌ها چیزی نمی‌دانستم؛ اما حالا که با خود آن روزها را مرور می‌کنم، پی می‌برم که پدرم به رفیق‌هایش بیشتر از خانواده‌اش وقت گذاشت. آن‌قدرها مرد خانواده‌دوستی نبود. حوصله‌ی زیاد نداشت تا با فرزندانش حرف بزند و بگوید: «شما بزرگ که شوید دو انتخاب ندارید. یا آدم خوب باشید یا آدم بد. بعد خوبی‌ها را بگویید کدام‌اند و بدی‌ها را.»

اگر پدرم برایم می‌گفت: «تریاک کشیدن یکی از کارهای بد این دنیاست. اگر تریاک بکشی حتمن معتاد خواهی شد و معتاد شدن نمی‌تواند برای یک انسان صفت خوبی باشد. برای هر فرزندی، پدرش قهرمان زندگی‌اش است و من هم حتمن حرف قهرمان خود را جدی می‌گرفتم و لب به تریاک نمی‌زدم.»

نمی‌خواهم پدرم را مقصر اصلی معتاد شدن خود بدانم. در معتاد شدن فردی، هیچ کسی نمی‌تواند به اندازه‌ی خودش مقصر باشد و من هم از این قاعده مستثنا نیستم و خودم خواستم که معتاد شدم؛ اما نوشتن از پدرم و اعتیاد‌اش لازم بود تا برای همه‌ی ما واضح شود که کوچک‌ترین رفتارها و اخلاق‌های ما در زیر ذره‌بین خانواده و جامعه است. بیایید الگوی بدی برای دیگران نباشیم.