من همیشه برای پل سوخته یک عابر بودم نه شاعر؛ عابری که از آن بالا گاهی تف میانداخت به کف رودخانهای که آدمها را میبلعید. این رودخانه، نفرین شده است. خشکیده و فرتوت در دل شهر کابل پیش آمده است و کافیست ابرهای بهاری کمی بیرحم باشند تا این رودخانه از آدمهای زیر پل انتقام بگیرد. این آدمها با پای خود به کارخانهی کفن آمدهاند. در زیر پل سوخته قرار نیست کار دیگری بکنی، کافیست در این کارخانهی لعنتی و شوم، فقط نفس بکشی و نفس بکشی تا این نشانهی زیستن از تو گرفته شود.
پل سوخته، تنها جهانی است که سراغ دارم بهشت و جهنمش به اندازهی یک کف خیابان فاصله دارد. آدمهایش حق ورود به هر دو مکان را دارند. اما انتخاب در دست خودشان است که اهل کدام باشند. مرز این بهشت و جهنم در یک «دود» خلاصه میشود. این «دود» اگر رمزگشایی شود خیلیها بهشت و جهنم را در زیر این پل باهم اشتباه نمیگیرند. غلطخوانی تابلوهای راهنمای زندگی، نباید تبدیل به عادت شود. خوگرفتن به این عادت تباهی به بار میآورد و کشنده است.
من تا قبل از فراخواندن غیر رسمی آقای وکیل به مزار شریف و خود را قرار دادن در شرایطی که آقای وکیل میخواست، خودم را بازنده حس نمیکردم و نمیخواستم بپذیرم که معتادم و همه چیز را از دست دادهام؛ اما واقعیت این بود که بعد از این که همه چیز را در مزار از دست دادم، دیگر جهان به معنای قبلی خود در ذهنم نبود و همهی آن آدمهایی که تا حالا برایم مهم بودند و برایشان فکر میکردم را آن شب که به کابل برگشته بودم و بالای پل سوخته ایستاده بودم، در ذهن خود کُشتم. من، به جهان دیگری پای گذاشته بودم و تصمیم خود را گرفته بودم. بالای پل درست وسط خیابان، شکافی بود که این دو جهان را از هم جدا میکرد و آدمها را به این دو جهان وصل میکرد. هوا تازه تاریک شده بود و این تاریکی به من جرأت میداد تا گوشهی سمت چپ این شکاف کنار تیرک برق که خلوتتر بود، آرام خود را بگیرم. به جنب و جوش سمت دیگر این شکاف خیره شده بودم و تعداد آدمهایی که بالا و پایین میشدند از این شکاف را با خود میشمردم. تا چند عدد بیشتر نتوانستم بشمارم. این آدمها بیشتر از چند عدد بودند و هی در هم میلولیدند.
از پل سوخته و آدمهایش قصهها و تعریفهای زیادی را در ذهن داشتم. پاهایم ناتوانتر از آن بود تا فراموش کند، ترسی که در دل، از پل سوخته و آدمهایش داشتم و سرک بکشد به آن شکاف؛ اما نیروی دیگری در برابر این ترس در من داشت شدت میگرفت.
پل سوخته بهشتی بود برای معتادینی مثل من که افیون همه چیزشان شده بود و این شدت علاقه به آن، پای معتاد را به خیلی جاها خواهد کشاند. من نیاز به افیون داشتم و این نیاز نقطهی مقابل ترسی بود که از ماندن در زیر پل سوخته داشتم. بدنم لحظه به لحظه علایم خماری را هشدار میداد و من باید این هشدار را جدی میگرفتم. من دیگر در کابل خود را تنها میدیدم و دچار چیزی به نام افیون شده بودم که هیچ آدمی حاضر نبود مرا در آن شرایط نزد خود نگهدارد. من جای خوابی نداشتم و قبل از این که بروم مواد مخدر برای آن خماری لعنتی جور کنم باید به این فکر میکردم که شب را کجا بخوابم. چند تا معتاد را هم با چشمانم تعقیب کردم که از همان شکاف بالا آمدند و رفتند آن سوی سرک، وسط گلدانهای دو سرک در گوشهای خود را جابهجا کردند و انگار میز گردی داشتند، سرهایشان را به هم نزدیک میکردند و بعد اندک اندک شانههایشان افتادهتر میشد. طوری نشسته بودند که معلوم بود قرار است شب را همان جا صبح کنند.
آن چند معتاد را که دیدم با خودم گفتم خوب عیب ندارد، جنس خود را بروم پیدا کنم و بعد شب را میتوانم همین اطراف صبح کنم تا فردا خدا بزرگ است. معتاد باشی، خمار هم باشی و اولین بارت باشد که پا به زیر پل سوخته بگذاری برای تهیه مواد و هیچ قیافهی آشنایی را هم نبینی، سخت است؛ اما خماری این چیزها حالیاش نمیشود و بوی افیونی که از زیر پل سوخته در هوا پراکنده شده مثل یک آهن ربا معتاد را به خودش جذب میکند.
ادامه دارد…