پل سوخته، بهشت زیر پایم (قسمت سوم)

حسن ابراهیمی
پل سوخته، بهشت زیر پایم (قسمت سوم)

دیگر داشت از آن جنب و جوش اول شب کم می‌شد و آدم‌های کم‌تری از آن شکاف بیرون می‌زدند؛ ولی هنوز این شکاف وسط خیابان داشت آدم قورت می‌داد. برایم جالب بود؛ آدم‌هایی که اصلن به نظر نمی‌رسیدند از اهالی زیر پل سوخته باشند به این شکاف نزدیک می‌شدند و با مکثی کوتاه و سر و صورت پوشانده این طرف و آن طرف‌شان را برانداز می‌کردند و در یک چشم برهم زدن خود را به درون این شکاف می‌انداختند. خوب حالا دیگر داشتم می‌فهمیدم که برای پا گذاشتن به زیر پل سوخته باید پنهانی بروی و کسی تو را نبیند؛ اما پل سوخته مکانی پنهانی نبود. این پل در دل شهر بر روی رودخانه‌ای آرام گرفته است که آدم‌های بسیاری از آن می‌گذرند؛ چرا باید این قدر رفتارهای پنهانی برای رفتن به زیر یک پل داشت. جواب می‌تواند این باشد که افیون نماد این پل در کابل است. وقتی اهل افیون باشی مردم این شهر به تو به چشم یک مجرم می‌بینند. مردمان این شهر، باور دارند که هر چه دزد، آدم‌کش، بی‌بندوبار و بد اخلاق هست، می‌رود زیر این پل تا افیون مصرف کند. افکار اجتماعی را در این جامعه این‌گونه سوق دادند که اول باید یک بذهکار و یک مفسد اخلاقی باشی تا بتوانی مواد مخدر استفاده کنی؛ اما این طور نیست. وقتی به خود اجازه بدهی تا مواد مخدر یا همان افیون مصرف کنی این پتانسیل را در تو مواد مخدر ایجاد می‌کند تا یک دزد بشوی، یک قاتل، یک راهزن، یک فراموش‌شده‌ی همیشگی و معتاد که همه ابعاد زندگی‌اش را مواد مخدر در بر گرفته.

من هم سر و صورتم را با دستمالی که بر گردن داشتم پوشاندم. دست در جیب بردم و همان مقدار اندک پولی که برایم مانده بود را چک کردم تا مطمین شوم پول خرید مواد مخدر را دارم. قوسی کشاله‌دار بر بدنم وارد کردم و قامتم را راست کردم و راه افتادم به سمت شکاف. نرسیده به آن دریچه‌ی دو جهان، صدای معتادی مرا از رفتن باز نگه داشت. آن معتاد هم داشت مرا صدا می‌کرد. «آهای پسر، بیا چی می‌خوای؟ شیشه، دوا، چرس، تریاک، پایپ، زرورق، لایتر، گاز لایتر هر چه بخواهی، دارم.» پشت سرم را نگاهی انداختم و تعجب کردم چطور این همه ساعت متوجه بساط این مرد معتاد نشده بودم. این معتاد که مردی میان‌سال با موهای جو گندمی، قیافه‌ی خسته، دندان‌هایی افتاده و دستان چرکین بود، صدایش را صاف‌تر کرد و با چراغ دستی چند بار با خاموش و روشن کردن به من اشاره داد تا در آن تاریکی شب راحت‌تر پیدایش کنم. حالا دیگر همان چند قدمی را که به جلو رفته بودم، عقب‌گرد کرده بودم و میان رفت و آمد آدم‌ها داشتم به بساط این دست‌فروش معتاد نزدیک می‌شدم.

کنارش تکه‌ای کارتن گذاشت و گفت بیا این جا بشین. نشستم و مشتری دیگری با جلو آوردن دستش که یک اسکناس ده افغانی در بین آن جا خوش کرده بود حواس آن مرد معتاد دست‌فروش را به خودش جلب کرد. «ده افغانی را چند تا زرورق میدی ماما قندهاری؟» مرد داشت زرورق‌ها را می‌شمرد، «دانه‌ی نیم افغانی، بیست‌تا می‌شه، بدهم؟»

مشتری که صورتش در تاریکی فرو رفته بود، با گرفتن زرورق‌ها از ماما قندهاری و من دور شد. من کنار بساط ماما قندهاری به نرده‌های آهنی خیابان تکیه دادم. ماما قندهاری زرورقی از روی بساطش برداشت شروع به صاف کردن؛ بعد زیر زرورق را آتشی زد و از جیبش یک دستمال گل سیب بیرون کشید. لای دستمال را با احتیاط باز کرد. چند بسته کاغذی کوچک با دو نوع بسته‌بندی وسط دستمال بود. یکی را برداشت، انگار می‌دانست که کدامش را باید بردارد. بسته را باز کرد و محتوای بسته را روی زرورق انداخت. می‌دانستم شیشه نیست و شیشه را در پایپ شیشه‌ای می‌کشند.

دود اول و بعد دوم و تا دود پنجم فقط سکوت بین ما رد و بدل شد. سرش را بالا آورد و به صورت من زل زد، گفت: «تو خمار نیستی وگرنه تا حالا گفته بودی که چی میخوایی؟» با این حرفش تازه یادم افتاد که خمارم و باید برای خودم شیشه پیدا کنم. گفتم: «شیشه داری؟ قیمتش چند است؟» همین‌طور که لول آهنی‌اش را به زرورق نزدیک می‌کرد گفت: «۵۰ افغانی» و یک بسته دیگر از همان دستمال گل سیب خود به طرفم انداخت.

ادامه دارد ….