دختر معتادی که داکتر معتادان شد

حسن ابراهیمی
دختر معتادی که داکتر معتادان شد

اسم اصلی‌اش را کسی نمی‌دانست. به چند نام او را صدا می‌زدند؛ کسی فوزیه، یکی هم هاجر و یا هر نامی که بر زبان ‌شان می‌آمد، صدا می‌زدند. کم‌حرف بود و اصلا نمی‌خندید؛ اما دختری بود جوان که هنوز پوست شادابی داشت و در میان آن چهره‌های سیاه و چرکین، او مثل الماس می‌درخشید.

از ولایت‌های جنوب آمده بود و قبل از این که پل سوخته را ترک کند، دقیقا یک سال و هشت ماه در آن ‌جا میان معتادان مرد زندگی کرد. روزی هم که از پل سوخته رفت به میل خودش نبود. تیم جمع‌آوری معتادان زن، هنگامی که هوا تاریک شده بود، ناگهانی بر بالین او ظاهر شدند. فوزیه در حال مصرف مواد مخدر بود که حضور سنگین چند سایه را در بالای سر خود حس کرد. سه داکتر زن قوی‌هیکل و یک مرد با روپوش‌های سفید و دهانی ماسک‌زده به زیر پل سوخته آمده بودند تا زنان و کودکانی را که معتاد استند، جمع‌آوری کنند و آن‌ها را با خود به مرکز ترک اعتیاد زنان و اطفال ببرند.

در زیر پل سوخته تنها فوزیه، زن معتاد نبود؛ شمار زیادی از زنان و کودکان بودند که به صورت انفرادی و یا خانوادگی در زیر پل سوخته بودند و برای تهیه‌ی مصرف مواد مخدر شان به زیر پل سوخته می‌آمدند.

وقتی فوزیه را آن شب، تیم جمع‌آوری معتادان زنان با خود بردند، از همه بیشتر یک پسر که معشوق فوزیه در زیر پل سوخته بود، ناراحت و غم‌گین شد. آن پسر، فروشنده‌ی مواد مخدر بود. پول کافی هم داشت و آن لحظه که به او خبر رسید که داکتران زن آمده و فوزیه را با خود شان به بالای پل سوخته برده و در موتر کاستر انداخته اند، با سرعت خودش را به موتر و فوزیه و داکتران زن رساند.

آن پسر از داکتران زن خواست که فوزیه را رها کنند و او حاضر است در برابر این کار، هر مقدار پولی که بخواهند، پرداخت کند. این پیشنهاد معلوم بود آن داکتران را وسوسه کرده بود؛ اما کسی که ساز مخالف با خواسته‌ی پسر زد، خود فوزیه بود. معلوم بود که فوزیه این تصمیم را همین لحظه گرفته است و این که چه چیزی سبب شده تا او به یک باره دل از پل سوخته و پسری که معشوقش محسوب می‌شد، بکند، بر کسی هویدا نشد.

فوزیه از داکتران خواست تا پشیمان نشده است او را هر چه زودتر به مرکز ترک اعتیاد زنانه ببرند؛ اما او باید صبر می‌کرد؛ چون هر بار که این داکتران زن به دنبال معتادان زن و کودک می‌آمدند، باید به تعداد مشخص با خود معتاد می‌بردند. این تیم باید هفته‌ای حداقل ده زن و کودک معتاد را به مرکز ترک اعتیاد شان می‌بردند تا آن‌ها بستری شوند؛ اما در عوض از آن‌سو، زنان و کودکان معتادی که مدتی را در مرکز ترک اعتیاد مانده و توانسته بودند، ترک کنند، پس از مدت کوتاهی رها می‌کردند.

مسلما این زنان و کودکان چون دوره‌ی نقاهت بیماری اعتیاد را به طور کامل نگذرانده بودند، به محض بیرون شدن از مرکز ترک اعتیاد، چون بر اراده و افکار شان تسلط نداشتند، خیلی زود در معرض مصرف دوباره‌ی مواد مخدر قرار می‌گرفتند. این چرخه همیشه در پل سوخته اجرا می‌شد و به نظر من این چرخه همان چرخه‌ی مرگ است. مرگ موادفروش و تولید‌کننده‌ی مواد نه، بلکه چرخه‌ی مرگ معتادان؛ و گرنه برای آن دسته‌ی اول این چرخه همانا چرخه‌ی زندگی است و هر چه در بین معتادان زود به زود، جابه‌جایی‌ها صورت بگیرد، سودآوری تولید‌کننده و فروشنده را در پی خواهد داشت.

فوزیه آن شب در کمال ناباوری، پسری را که دوستش داشت، به یک‌باره ترک کرد و از پل سوخته رفت. فوزیه بر خلاف دیگر زنان معتاد پل سوخته، به این زودی‌ها برنگشت. او درست یک سال بعد از همان شبی که همراه داکتران زن رفته بود، دوباره برگشت. این بار فوزیه در نقش یک معتاد به پل سوخته برنگشت؛ او در نقش یکی از همان داکتران زن که مسؤول جمع‌آوری زنان و کودکان معتاد پل سوخته بود، برگشت.

تغییر شخصیت فوزیه از یک معتاد به داکتر معالج معتادان، اتفاقی بود که توانست به خیلی‌ها تلنگر بزند. آن جا فوزیه به من فهماند که هر تغییری، نیازمند اراده است؛ اراده‌‌ای که در من گم شده بود. او به شکلی فرشته‌ای نجاتم شد.