هیرویین، طعم تلخی دارد و این تلخی با کشیدن اولین دودش در زندگی جا خوش میکند و طعم زندگیات را هر روز برایت تلخ و تلختر میکند؛ تا آن جایی که دیگر این تلخی برایت آزاردهنده نمیشود. زمانی که در گلویت دودش را فرو میبری و این تلخی حاکم بر زندگی افیونی زمانی برایت زنندهتر و غیر قابل تحملتر میشود که هیرویین نداشته باشی تا دودش را قورت بدهی.
من با یک دود شروع کرده بودم و با گذشت دو هفته چنان خود را معتاد و محتاج افیون پنهانشده در هیرویین حس میکردم که اگر روزی به همان مقدار کافی روز گذشته نمیزدم به حالت مرگ میرسدم؛ حتی به مرگ خود راضی میشدم و اگر زیادتر از مقدار روز پیش میزدم یا مصرف میکردم، چنان حس رضایتمندی و سرخوشی به من دست میداد که از کار انجامدادهی خود خشنود بودم. این در ذات هیرویین و معتادشدن به این مادهی افیونی است. هر چه میخواستم که از این کار خود با وجود آگاهیای از پیامدهای ناگوار آن روی جسمم داشتم؛ اما هرگز نتوانستم تصمیمی مبنی بر ترک یا انجام ندادن اعتیاد خود داشته باشم.
همین که خمار میشدم هم به خودم و هم به زمین و زمان و حتا گاهی با عصبانیت زیاد بر سازندهی این مادهی افیونی لعنت میفرستادم؛ اما همین که چند دودی بیشتر میکشیدم و جانم آرامتر میشد، یک حس و لذت کاذب سرخوشی را در خود احساس میکردم. دیگر از آن عصبانیت چند دقیقه پیش و از آن درد بیامانی که استخوانهایم را به لرزش در میآورد، خبری نبود و آرام میگرفتم و خود را معلق در بین آسمان و زمین پیدا میکردم که انگار مثل پرندهای در پروازم؛ اما همهی آن حس و حال، رؤیای بیش نبود. نه این که پرواز نمیکردم، بلکه زمینگیر شده بودم و دیگر آن لاشهی معتاد خود را توانی برای حرکت دادنش نمیدیدم و مثل یک جنازه در همان نقطهای که شروع به مصرف کرده بودم، میافتادم و در این خلسهی مضحکی که به خاطر مصرف هیرویین به من دست داده بود، امکان هر چیزی میرفت. چه بسا دیدم که خیلی کارها و خطراتی را که به سر دیگر معتادان در زمان به خلسه رفتن (چرت زدن) بر آمد و حتی به پایان زندگی شان انجامید. این یعنی زندگی یک معتاد در خطرناکترین نوع خودش ادامه دارد. خطراتی که خود معتاد تا زمانی که مواد مخدر مصرف میکند، هیچ گاه قادر به درک آن نخواهد بود؛ اما این خطر را تنها حالا که دور استی و داری از دور نظاره میکنی متوجه میشوی.
در زیر پل سوخته کمتر معتادی را میتوانستی پیدا کنی که دچار مصرف هیرویین نباشد و من هم دیگر نتوانسته بودم خودم را از این قاعده مستثنا نگه دارم؛ همین بود که من هم از اقلیت به سمت اکثریت رفتم یا ناخودآگاه کشانیده شدم. این اتفاق من را به سمت سختترین و دشوارترین روزهای زندگی یا بهتر بگوییم مرحلهی پایانی زندگیام میبرد. اگر یک سری اتفاقات در ادامهی زندگی برایم نمیافتاد، این اتفاق و ادامهی این تکرار مصرف موادمخدر من را به مرگ میکشاند.
هیرویین یک فرد معتاد را با خود نگه میدارد، ادامهاش میدهد و به سمت آینده میبرد؛ تا آن جایی که دیگر لب پرتگاه رسانده است، دست معتاد را رها میکند و با لگدی که بر او میزند، به ته پرتگاه میفرستد. درست مثل یک رفیق خائن، با معتاد همسانی و همسویی میکند و برعکس آن چه که فرد معتاد در زمان اعتیادش فکر میکند که هیرویین بهترین و جدانشدنیترین رفیق زندگیاش است، هیرویین رفیق نمیهراه و رفیق خائنی است که خیلی زود و زودتر از این حرفها به رفاقت شان پایان میدهد و با مرگ فرد معتاد به این رفاقت نقطهی پایان میگذارد.