به هر حال این روال خیلی عادی است که وقتی در مسیری قدم میگذاریم، مصمم باشیم و دورنمایی به نام موفقیت برای خود ترسیم کنیم و قدمهای استوار بگذاریم تا بالاخره بتوانیم خود را به نقطهی پایان برسانیم. زندگی پاک برای معتادان همان دورنمایی است که تنها نقطهی پایانش مرگ است. برای معتادان پاک شدن، پاک بودن، پاک ماندن؛ فصلی تازهای در زندگی است. با شروع این فصل هیچ کدام مان دوست نداریم که ناتمام بگذاریم. حداقل من دوست ندارم، من را قهرمان فصل ناتمام زندگی پاک صدا کنند و یا حرفی به میان بیاورند.
پس من باید خوشحال باشم که روز مرگم، پایان این فصل از زندگیام خواهد بود و بعد از پایان این فصل، دیگر مجالی برای کسی باقی نخواهد ماند تا طوری دیگر تصور کند این پایان سرشار از رضایتمندی را که در سرنوشت من است.
اما بعضی از فصلها در زندگی شماری از افراد شروع میشوند که پایان زودهنگام دارند. ما خود مان در شروع فصلهای زندگی اختیار کامل داریم که کی و کجا؟ زندگی را ورق بزنیم و برویم فصل بعد؛ اما تمام فصلهای زندگی با مرگ پایان نمییابد. مثل زمستان که با بهار پایان مییابد. (مردهای بیش نیستی و بعد به دنیا میآیی) یا مثل تابستان که با پاییز به «کمای قبل از مرگ» میرود و آن وقت است که زندگی دچار سرگردانی میشود. (پاییز فصلی است که نه میدانی زنده استی و نه میدانی مردهای)
زندگی را اگر بخواهیم به اتفاقات کوچکتر تقسیم کنیم، از زندگی همین چندتا اتفاق مهم برایت میماند؛ اتفاقاتی که شروع فصلهای زندگی است. هر فصل بدون شک با اتفاقی شروع میشود و با اتفاق بعدی پایان مییابد. فصل شروع شد و در نهایت فصل تمامشد.
اما نکتهای که میخواهم به این سطرها اضافه کنم، این است که هر کدام مان در زندگی فصل ناتمامی داریم. اتفاقی که نتوانستیم در برابرش درست تصمیم بگیریم و اشتباهی از ما سر زد که تصورش را هم نمیکردیم.
بعد پشیمان هم نشدیم و اشتباه مان را بر گردن جامعه انداختیم؛ کاری که این روزها همه برای توجیه خود شان آن را انجام میدهند. خوب است که بدانیم ما توانستیم، خود را توجیه کنیم از مقصر نبودن در تصمیمگیری اشتباه مان؛ اما جامعه را چه کسی قرار است توجیه کند.
در ناتمام ماندن فصلهای زندگی کسی مقصر نیست جز خودمان؛ اما چه سود که دیر فهمیدیم. این آگاهی به هر یک مان کمک میکند که تصمیمات زندگی را آخرین انتخاب بدانیم و این محدود ساختن کمک میکند. نزدیک شدن به موفقیت و ترس از عدم موفقیت در زندگی من را هوشیار ساخته است.
در فراز و نشیبهای این هوشیاری آموختم که با مصرف اولین دود مواد مخدر، خود را به چاله انداختم؛ آن لحظه حس و حال همان تابستانی را داشتم که در کما فرو رفته و به پاییز دچار شده بود. حالا فکر میکنم که من چقدر ساده بودم؛ اصلا به این فکر نکرده بودم که پل سوخته و معتادان زیر پل دشمن این هوشیاری استند. آنها دوست ندارند که فصل آخر زندگی یک معتاد این گونه تمام شود.
من برای پاک بودن میجنگم و آنها برای جنگیدن، میجنگند. فرق مان در چیست؟ زمین تا آسمان فرق دارد و این تفاوتها همان خط سرخی است که همه بر آن باور داریم؛ اما با شکلها و مشخصات جداگانهای و همین منحصر بودن خط سرخ به شیوهی دلخواه مان، انگیزهی کافی را میدهد تا هر لحظه، دقیقه و ثانیهای از خط سرخ فصل ناتمام زندگی خود غافل نشویم.
هر ساختاری برای خود خطکشیها و قانونهای ذهنی و عینی مسلمی دارد که بدون استثنا باید بپذیریم و نپذیرفتن عینیت و ذهنیت یک ساختار؛ یعنی ناآگاهی فرد از جهان ماحول خودش و سرپیچی بیشتر؛ یعنی تقلای بیهودهای برای توجیه کردن خود.
پس آدرس مشخص شد. قبل از این که بخواهی برای آدرس، نشانی یا مخاطب خاصی بنویسی، کمی تعمق کن و بعد شروع کن به نوشتن برای خودت. خودت را به جای مخاطب و مخاطب را به جای خود بگذار و با این شیوه کمی خودت را نقد کن.
خودآگاهی حاصل پانگذاشتن به روی خطهای سرخ فصل ناتمام زندگی، به ادامه دادن در هر شرایطی کمک میکند و حال که خط سرخ این فصل زندگی با فکر نکردن به «لبان شیرین» رقم خورده است، من هم هر روز «فرهاد بودن» را تمرین میکنم.
ادامه دارد…