نجات دختر معتاد به بهای معتادشدن پسر (قسمت سوم)

حسن ابراهیمی
نجات دختر معتاد به بهای معتادشدن پسر (قسمت سوم)

ساعت نزدیک یازده پیش از چاشت است. وسیم با ظاهری آراسته و نشاطی که در چهره‌اش موج می‌زند، در نبش گولایی دواخانه ایستاده است؛ جایی که با رؤیا قرار گذاشته بود. چند بار ساعت مچی‌اش را نگاه می‌اندازد. کمی سر می‌دواند به این سو و آن سو.

محال به نظر می‌آید که رؤیا به ملاقاتش بیاید. شناخت من از او، این بود که تحت هیچ شرایطی این دختر در طول روز از خانه بیرون نمی‌شد؛ فقط عصرها با تاریک شدن هوا به پل سوخته می‌آمد. بعید بود؛ اما رؤیا می‌آید. از دور دختری که هنوز در میان دختران شیک‌پوش و آرایش شده با چادر آبی در گولایی دواخانه گشت و گذار می‌کرد، غیر ممکن بود توجه کسی را به خود جلب نکند.

وسیم که چشم به دور دوخته است، بادیدن رنگ آبی چادر رؤیا کمی مضطرب می‌شود. چند سوال را با خود مرور می‌کند؛ سوال‌هایی که جواب شان را بعدها می‌فهمد.

وسیم که نه زندگی با اعتیاد را تجربه کرده است و نه خبری از وضعیت معتادان زیر پل سوخته دارد، با خود فکر می‌کند که شاید بتواند فرشته‌ی نجات رؤیا شود. او به این فکر نکرده است که برای یک معتاد، جز رسیدن به پولی که بتواند با آن خماری‌اش را درمان کند، ارزش دیگری وجود ندارد.

بعدها که وسیم خودش به یکی از این افراد معتاد تبدیل شده بود، به خوبی می‌فهمید که چی چیزی برای یک معتاد به اندازه‌ی مواد مخدر مهم است و چطور فرد معتاد می‌تواند در مقابل خوبی و از خودگذری دیگران، برای مکیدن بیشتر منفعت‌اش از فداکاری آنان، ادامه بدهد.

وقتی با وسیم در این مورد حرف می‌زدیم؛ در مورد تصمیمی که برای نجات رؤیا گرفته بود و سوال‌هایی که آن لحظه در ذهنش مرور کرده بود، همه چی برایش روشن شده بود و می‌توانست کاری را که رؤیا برایش کرده بود را درک کند.

درک من حالا چیز دیگری است. زندگی خودش نوعی نیاز است. این نیاز در ذات انسان ریشه دارد؛ اما در شرایط گوناگونی که ما انسان‌ها خود را در آن قرار می‌دهیم، نوعیت و شکل نیاز تغییر می‌کند.

نوع نگرش و باوری که جامعه به من، وسیم، رویا و صدها نام دیگر که معتاد  شده بودند، شرایط را طوری ساخته بود که خود را نیاز دیگران بدانیم و این نیاز را از هر راه ممکن اشباع کنیم. دزدی، سرکیسه، زورگویی، یا از هر راه ممکن دیگری.

سوال‌هایی که وسیم در دلش مرور می‌کند، با نزدیک شدن رؤیا شکی را در او قوت می‌دهد. شک این که رؤیا حاضر به ترک مواد مخدر می‌شود یا نه. رؤیا واقعا نیاز به کمک دارد یا تظاهر می‌کند.

رؤیا قدم‌هایش تندتر می‌کند تا فرصتی برای قوت گرفتن آن حس شک در وسیم پیدا نشود. رویا و وسیم به محض این که به همدیگر می‌رسند، تکسی را دربست به مقصد خانه‌ی رؤیا می‌گیرند. آن‌ها تمام حرف‌های شان را در مسیر راه برای چگونگی معرفی وسیم به خانواده رویا رد و بدل می‌کنند.

قرار می‌شود که وسیم خود را از هم‌‌صنفی‌های سابق رؤیا در آموزشگاه زبان معرفی کند. کسی که با دیدن رؤیا در این شرایط تصمیم بر کمک او گرفته و او چون در این شهر مسافر است، حاضر است، در این مدتی که رؤیا برای ترک به کمپ می‌رود، بیاید خانه‌ی آنان و مسؤولیتی که رؤیا بر عهده داشت را، بر دوش بگیرد.

وسیم وقتی با مادر و برادر بزرگ رؤیا وارد صحبت می‌شود، می‌بیند که آنان توجهی به پیشنهاد او و زندگی رؤیا ندارند. او برای جلب توجه مادر رؤیا، بسته‌های مواد مخدری را از جیبش بیرون می‌کند و به مادر رؤیا می‌دهد تا خانواده‌ی رؤیا او را جاگزین رؤیا برای تهیه‌ی مواد مخدر شان بپذیرند و اجازه بدهند که رؤیا برای درمان در یکی از شفاخانه‌های معتادان بستر شود. دیدن بسته‌های مواد مخدر، رضایت خاطر مادر رؤیا را فراهم می‌کند و باعث می‌شود که با وسیم حرف بزند.

وسیم وعده می‌سپارد که حاضر است هنگامی که رویا از مواد مخدر دست کشید و به زندگی پاک خود برگشت، با او ازدواج می‌کند.

حرف‌ها زده می‌شود و قرارهایی را با هم می‌گذارند. وسیم می‌گیرد برود به قطعه‌ی نظامی‌اش در ریشخور تا برای یک ماه از فرمانده‌اش رخصت بگیرد.

ادامه دارد …