اعتیاد رفیق هزار چهره است

حسن ابراهیمی
اعتیاد رفیق هزار چهره است

وقتی به هرات رسیدم و در آغوش مادرم آرام گرفتم، خودم را ملامت‌تر از همیشه پیدا کردم و اصلا نمی‌توانستم به چشمان مادرم نگاه کنم و زمانی که در جمع افراد خانواده قرار گرفته بودم همیشه سرم پایین بود.

اما این احساس شرمندگی و خجالت‌زدگی به آن اندازه در من تأثرگذار نبود که نتوانم به مواد مخدر فکر نکنم. با این که پیش خانواده‌ام رسیده بودم؛ اما همین که تنها می‌شدم دنبال مکانی بودم که بتوانم آن مقدار مواد مخدری که پیش خود نگه‌داشته بودم را مصرف کنم و خودم را دوباره نشئه کنم.

این بماند که در چه شرایطی و در چه وضعیتی من خودم و خانواده‌ام را توانستم از مسیر قاچاقی به تهران برسانم. در تمام مسیر راه به خاطر بودن مادرم در کنارم مجبور به این شده بودم که از هیچ مخدری استفاده نکنم و دشواری راه هم به گونه‌ای بود که اصلا به من اجازه‌ی این را نمی‌داد که به مواد مخدر و یا مصرف آن فکر کنم.

هر چند در تمام مسیر راه قاچاقی از مسیر زابل تا مرز پاکستان و با وارد شدن به مرز ایران مکان‌هایی بود که افرادی مثل من که معتاد مواد مخدر استند بروند و با پرداخت پول به قاچاق‌بران بلوچ و ایرانی مواد مخدر خود را مصرف کنند و مسیر را نشئه ادامه بدهند.

وقتی که مواد مخدر در تمام جانت رخنه کرده باشد دیگر مهم نیست که در کجا استی؟ در پل سوخته استی یا یک نقطه‌ی دیگری در این جهان. چون تو حالا یک معتاد استی و تا تصمیم بر ترک اعتیاد نگیری این مواد مخدر است که همه جا با تو خواهد آمد و آدم معتاد را وادار به این می‌کند که به اعتیاد خود هر لحظه فکر کند.

مسیر راه قاچاقی هرات تا تهران و این سفر ده روزه من و خانواده‌ام اولین ترک ناخواسته‌ی من از مواد مخدر بود که توانسته بودم در این مدت از مواد مخدر دور بمانم و در این ده روز هیچ مخدری را مصرف نکنم.

اما همین که پایم به تهران رسید و توانستیم محلی برای اقامت خانواده پیدا کنم و خیال خود را از این لحاظ آسوده کنم، دوباره وسوسه‌ی مواد مخدر سراغم آمد و بدجوری دنبال این  بودم تا بتوانم دوباره مواد مخدر مصرف کنم.

به قول صادق هدایت در زندگی زخم‌هایی است که مثل خوره به جان آدمی می‌افتد و روح آدمی را در تنهایی و انزوا می‌خورد. درد مخدر هم آن روزها برای من همین‌طوری بود و مثل خوره به جانم افتاده بود تا دوباره از کجا و چطوری بتوانم کمی مواد مخدر پیدا کنم و مصرف کنم.

یعنی تا زمانی که در تمام این مسیر دشواری‌هایی مثل به گیر نیفتادن به دست پولیس ایران با من بود اصلا یک لحظه هم به مواد مخدر و مصرف آن فکر نکردم؛ اما همین که به آرامش نسبی رسیده بودم دوباره در جانم وسوسه‌ی شدیدی افتاده بود برای این که دوباره مخدر مصرف کنم. انگار این اعتیاد و مواد مخدر در آرامش سراغت می‌آید.

ما قبل از این در شهر قزوین زندگی می‌کردیم و چون در تهران آشنایی خاصی نداشتیم؛ بنابراین محل اقامت خود را دوباره به شهر قزوین انتقال دادیم و در آن جا هنوز از دوستان دوران کودکی‌ام چند نفری باقی مانده بودند و همین که در شهر قزوین جابه‌جا شدیم من یکی از دوستان قدیمی خود را که چند سالی هم از من بزرگتر بود پیدا کردم و من همان وقت‌ها می‌دانستم که او تریاک مصرف می‌کرد و در اولین دیدارمان با دیدن قیافه‌اش فهمیدم که او حالا از مصرف تریاک بالاتر رفته و چیز دیگری را مصرف می‌کند.

آری او در این مدتی که در ایران بود معتاد به مصرف کراک (نوعی مواد مخدر شیمیایی) شده بود و حالا داشت هیرویین و شیشه مصرف می‌کرد.

همین که سلام و علیک کردیم و در گوشه‌ای از پارک با هم خلوت کردیم و از گذشته و حال با هم صحبت کردیم، حرف از مخدر را به میان کشاندم تا هر چه زودتر آن تعارف‌های مرسوم بین‌مان از بین برود و برویم سر اصل مطلب.

چقدر این دنیا و جهان گاهی برای‌مان کوچک می‌شود. من و این دوستم که روزی باهم بازی‌های کودکانه انجام می‌دادیم، حالا باید می‌نشستیم و با همدیگر مواد مخدر مصرف می‌کردیم و این شده بود آن لحظه تمام دلخوشی من و آن دوستم.