«درد نبودن یا درد معتاد بودن» برای یک مادر

حسن ابراهیمی
«درد نبودن یا درد معتاد بودن» برای یک مادر

مادرم را آن شب نتوانستم بالای پل سوخته پیدا کنم و امشب برعَکس آن دو شب قبل، من دنبال مادرم می‌گشتم؛ اما از او خبری نبود و خماری با بی‌خبری از مادرم داشت پل سوخته را برایم به جهنم تبدیل می‌کرد؛ جهنمی که برای اولین بار داشتم تکه‌های آتشش را بر جانم حس می‌کردم.

مگر امکان داشت خماری این قدر سخت و طاقت‌فرسا باشد. من قبل از این هم خمار می‌شدم همان اوایل؛ اما آن خماری کجا و این خماری کجا. مواد مخدر کار خود را با من کرده بود و من همانی شده بودم که افیون و پل سوخته از یک معتاد می‌خواهد. هر روز باید پول به دست می‌آوردم تا مواد می‌خریدم و بعد آن مواد را دود می‌کردم و نشئه می‌شدم و چند ساعت بعدش خمار. همین روند ساده است که پل سوخته و خیلی از مکان‌های دیگر در کابل اجازه داده است تا هنوز نفس بکشند.

این سیستم ساده برای من معتاد مراحل سختی دارد و با انجامش در نهایت به من نشئَگی می‌رسد و برای آن کسی که این سیستم ساده را مدیریت می‌کند روزانه پول هنگفتی از خرید و فروش مواد مخدر.

مادرم شب سوم نبود؛ ناامید با دیگر افراد خانواده‌ام به سمت هرات حرکت کرده بودند و من تا خود عصر در خماری مانده بودم و بی‌رمق‌تر از آن چیزی که تصورش را می‌کردم. همان بالای پل سوخته خمار در گوشه‌ای افتاده بودم. هوا داشت تاریکتر می‌شد و هنوز من بر این باور بودم که مادرم پیدا خواهد شد و به من مقداری پول می‌دهد تا این درد لعنتی را از جان خود دور کنم و بعد دستم را بگیرد و با هم حرکت کنیم برویم به سمت هر جایی که او می‌خواهد؛ هر جایی به جز این پل سوخته‌ی لعنتی.

چشمانم از خماری داشت بسته می‌شد؛ اما نمی‌خواستم چشمانم بسته شود تا بتوانم مادرم را ببینم که با لبخند دارد به سمت من نزدیک می‌شود. در لابه‌لای این باز و بسته شدن چشمانم متوجه سایه‌ای شدم که دارد نزدیک من می‌شود. آن سایه در تاریکی شب و در میان نور چراغ‌های موترهایی که از بالای پل سوخته رفت و آمد می‌کردند چقدر شبیه همان کسی بود که آن لحظه دوست داشتم ببینمش.

آن سایه مادرم نبود، آن سایه کسی نبود به جز ماما قندهاری که داشت به من نزدیک می‌شد.

همین که چند دودی در گلویم فرو بردم از همان موادی که ماما قندهاری با دیدن حالت خماری‌ام به من داده بود، کمی حالم بهتر شده بود و دیگر داشتم دودهای بعدی را با ولع خاص‌تر  در سینه‌ی خود فرو می‌دادم تا زودتر نشئه شوم و جهان همان‌طوری شود که دوستش دارم.

همان شب همین که آن خماری برایم تبدیل به نشئگی شد تمام اطراف پل سوخته را به دستور ماما قندهاری برای پیدا کردن مادرم و این که حاضر شوم با مادرم بروم هر جایی که می‌خواهد، زیر و رو کردم و آن قدر منتظرش ماندم که ساعت از نصفه شب هم گذشت. ناامید برگشتم پیش ماما قندهاری و ساعتی در آغوش آن پیرمرد مهربان که هم معتاد بود و هم مثل من تنها، گریه کردم و یادم است که برایش می‌گفتم: «ماما ماما، دیدی مادرم من را فراموش کرده است و رفته است. او درد نبودنم را به درد معتاد بودنم ترجیح داده است و فکر کنم دیگر قبول کرده که نبودنم برایش بهتر از معتاد بودنم است.»

اما این حرفم را ماما قبول نمی‌کرد و سخت بود که قبول کند مادری که دو شب آمده تمام پل سوخته را گریسته است تا پسرش را پیدا کند، این قدر زود از پیدا کردن خسته شده باشد و ناامید شده باشد و فراموش کند و برود.

درست می‌گفت ماما قندهاری؛ مادرم نتوانسته بود من را فراموش کند، فقط به خاطر این که از جهات دیگر تحت فشار بود و پول زیادی نداشت برای این که در کابل و در هوتل بمانند باید زودتر می‌رفتند هرات و در آن‌جا منتظرم می‌ماندند.

مادرم با دیگر اعضای خانواده‌ام بعد از این که به سمت هرات حرکت کرده بود، دو تا از دوستانم را در کابل که از قبل می‌شناخت، از آن‌ها تقاضا کرده بود که من را هر طوری می‌شود پیدا کنند و شماره‌ی تماسی برای من گذاشته بود تا با مادرم در تماس شوم.

مادرم رفته بود هرات و من هنوز غرق در مواد مخدر در پل سوخته دست و پا می‎‌زدم.