حتا فرار به ایران هم خیالم را آسوده نکرد

حسن ابراهیمی
حتا فرار به ایران هم خیالم را آسوده نکرد

قرار بر این شد که مادرم با یکی از آشنایان قدیمی حرف بزند و من برای کار کردن به تهران بروم. این آشنای قدیمی یک کارگاه خیاطی داشت. در این کارگاه خیاطی که کیف زنانه تولید می‌کردند، در حدود بیست نفر کار می‌کردند و من هم قرار بر این شد که برای آشپزی با حقوق ماهانه‌ی مشخص شده‌ای بروم در این کارگاه شامل کار شوم.

صاحب این کارگاه خیاطی، نامش رضا بود که کارگران آن‌جا او را رضا «پانزده» صدا می‌زدند که هرگز نتوانستم علتش را بفهمم. مهم هم نبود.

از مدتی که به ایران آمده بودم تقریبا سه هفته می‌گذشت و خانواده‌ام در شهر قزوین خانه‌ای را به کرایه گرفته بودند و دیگر دوست و آشناهای مان، دور و نزدیک بستگانی که در ایران بودند از آمدن ما به ایران خبر شده بودند.

تقریبا هر روز خانه‌‌ی مان مهمان بود. من اصلا این شلوغی‌ها را دوست نداشتم و از مدتی که به ایران آمده بودم فقط توانسته بودم دو یا سه بار همان دوست دوران کودکی خود را پیدا کنم و چند دودی مصرف کنم.

علت این کم مصرف کردن مواد مخدر برای من در این مدت دو علت اصلی داشت. اول این که مادرم خیلی حواسش به من بود و من هم که تقریبا درد مواد مخدر را با درد راه قاچاق‌بری فراموش کرده بودم و کمتر خمار می‌شدم و دوم این که درآمدی از خود نداشتم وگرنه پیش از این‌ها دلم می‌خواست بتوانم در ایران هم که شده مواد مصرف کنم. چون تا هنوز وسوسه‌ی مواد مخدر از سرم بیرون نرفته بود.

همین که قرار استخدام من در آن کارگاه خیاطی میان مادرم و آن آشنای قدیمی گذاشته شد، من بدون معطلی به سمت تهران حرکت کردم. این عجله‌ی من هم به این خاطر بود که هر لحظه با بودن در خانه و پیش مادرم نمی‌توانستم بار سنگین نگاه و حرف‌های اعضای خانواده‌ام را تحمل کنم. این که خانواده‌ام در مورد من چطور فکر می‌کردند-بماند کنار- از همه مهمتر من را سوالات آن آشنایان و بستگانی که هر روز به صورت دسته جمعی به خانه‌ی مان می‌آمدند و از علت آمدن دوباره‌مان به ایران آن هم بعد از این همه سال را پرسان می‌کردند، دیگر داشت کلافه‌ام می‌کرد.

این مردم انگار از چیزی بوی برده بودند و با این سوالات پی‌هم فقط می‌خواستند از دهان مادرم حرف بکشند که آره این پسر بی‌عرضه سبب شد ما همه چیزمان را در افغانستان از دست بدهیم و چون هنوز بدهکار آقای وکیل ماندیم و تا قرض او را هم نمی‌دادیم، این آقای وکیل نمی‌گذاشت در افغانستان یک لیوان آب از گلوی‌مان پایین برود، ناچار فراری شدیم و دوباره به خانه‌ی اول‌مان برگشتیم.

دوباره مهاجر ایران شدیم؛ کشوری که مدت‌هاست من با فرهنگ و جغرافیایش خود را ناآشنا حس می‌کنم؛ اما انگار چاره‌ای جز این نداشتم که مدتی را در تهران بمانم تا آب از آسیاب در کابل و مزار شریف بیفتد تا کمی این آقای وکیل آلزایمر بگیرد و بتوانم به کابل برگردم.

مطمین استم که اگر همان موقع در کابل می‌ماندم و هر چند هم معتاد بودم و این آقای وکیل من را پیدا می‌کرد به خاطر همان مقداری که از قرض‌داریش مانده بود، من را سلاخی می‌کرد؛ چون مطمین استم این آقای وکیل برعکس نام و نشانش حتا حاضر نیست یک افغانی‌اش که آن هم مطمینا پول زور است را به کسی ببخشد. انگار خوابش نمی‌برد اگر یک افغانی از آن همه سرمایه‌اش بخواهد مصرف شود. خدا آن روز را نشان ندهد که این آقای وکیل به خاطر یک افغانی‌ در برابر کسی مدعی شود. بدون شک طرف مقابل نباید خودش را گیر این آقای وکیل بدهد.

تمام این بدبختی‌ها از همان چند صد دالری شروع شد که من بخت‌برگشته برای این که بتوانم سر پای خود ایستاد شوم از آقای وکیل گرفتم و بعد با بی‌پروایی و به شکل احمقانه‌ای خود را گرفتار مواد مخدر کردم و انگار به جای آقای وکیل من دچار آلزایمر شده بودم که قرار است روزی این پول قرض گرفته شده را به این آقای وکیل پس بدهم و با شناخت قبلی‌ای که از او داشتم نباید بی‌پروایی و حماقت می‌کردم و به هر قیمتی می‌شد، آن پول را پس می‌دادم.

مطمینم اگر همان روزها با فروختن کافه‌کاکتوس و پس دادن مقدار پول آقای وکیل و کمی خماری کشیدن بیشتر حالا شرایط زندگی به گونه‌ی دیگری می‌بود و نگران هیچ چیز نمی‌بودم.

خوب حالا که نشد و تهران رسیده بودم و دور از دسترس آقای وکیل داشتم به اشتباهات خودم فکر می‌کردم؛ اما دیگر کاری از دستم برنمی‌آمد و باید خود را عیار می‌کردم با شرایطی که در ایران با آن روبه‌رو شده بودم.