هرجا معتاد باشد، پل سوخته‌ای هم خواهد بود (قسمت اول)

حسن ابراهیمی
هرجا معتاد باشد، پل سوخته‌ای هم خواهد بود (قسمت اول)

از آن همه سوال و جواب‌های آشنایان که دنبال مقصر یا چرایی بازگشت ‌مان به ایران بودند، بالاخره توانستم نجات پیدا کنم و به طرف تهران و برای کار آشپزی در کارگاه خیاطی کیف زنانه که آدرسش تهران در چهار‌راه مولوی، خیابان امامزداه یحیا، کوچه‌ی ششم‌ بود، حرکت کردم.

فاصله‌ی شهر قزوین تا تهران دو ساعت راه بود و من ساعت چهار بعد از ظهر حرکت کردم و عصر بود که به همان کارگاه خیاطی که قرار بود در آن مشغول به کار شوم، رسیدم؛ اما همین که در کوچه‌ی کارگاه وارد شدم و تا هنوز زنگ دروازه را به صدا در نیاورده بودم، یک چیز نظر من را به خودش خیلی جلب کرد.

در آن کوچه رفت و آمد معتادان چیزی بود که بیشتر از همه من را متوجه خود کرد. به همین خاطر زنگ دروازه‌ی کارگاه را به صدا در نیاوردم. هنوز هوا روشن بود و من هم قرار مشخصی با رییس کارگاه نداشتم که سر ساعت مقرری خواهم رسید.

مقداری پول در جیبم مانده بود و این پول از هزینه‌ی کرایه‌ی راه و پول جیبی بود که مادرم برای رسیدن من به تهران و سر کار شدنم به من داده بود؛ اما نمی‌دانستم با چه مقدار پول می‌شد در تهران چند دود مواد مخدر «شیشه» پیدا کرد و کمی خود را نشئه کرد.

معتاد که شوی، هر جایی که باشی و همین که خماری سراغت بیاید دیگر از هیچ فرصتی دریغ نخواهی کرد و حتا اگر در یک شهر، تازه‌وارد هم باشی کافی ا‌ست مقداری پول داشته باشی و یک معتاد مثل خودت را پیدا کنی؛ آن وقت کافی‌ ست با یک لبخند کوچک به طرف آن معتاد بروی و بگویی: «لالا از کجا می‌تانم کمی شیشه پیدا کنم، بیا که بگیریم و با هم نشئه کنیم.»

همین جمله یک معتاد را می‌تواند به آرزوی دلش برساند و با آن معتاد دیگر که او هم دلخوش کرده به چند دودی که تو به او خواهی داد و برایت ساقی پیدا می‌کند در شهری که اصلا فکرش را هم نمی‌کردی بتوانی مواد مخدر پیدا کنی و بروی گوشه‌ای بنشینی و خمارت را بشکنی.

وقتی معتاد باشی و در یک شهر تازه وارد و همین که به محض ورودت بتوانی برای خودت مواد مخدر جفت و جور کنی؛ یعنی تو خیلی خوشبختی و برای یک معتاد همین اتفاق عین یک پیروزی بزرگ است.

جهان یک معتاد چقدر می‌تواند با یک آدم بدون مواد مخدر فرق داشته باشد و همین آدم وقتی که دچار اعتیاد می‌شود، ناخودآگاه در زندگی‌اش ارزش‌ها تغییر می‌کنند و آن چیزی همه خواسته‌ات می‌شود که نباید اصلا به آن فکر می‌کردی. به مواد مخدر نباید ارزش داد. آن چیزی که اعتیاد برای تو خواهد داشت، هیچ چیزی به جز یک هیچ بزرگ نخواهد بود و کاش همان روزها می‌فهمیدم که با مصرف مواد مخدر آن هم هر روز، اگر بخواهم لحظه‌ای و یا روزی سر برگردانم و به عقب نگاه کنم که در این روزها که مواد مخدر مصرف کردم چه چیزی به دست آوردم، فقط یک پشیمانی بزرگ برایم می‌ماند و دیگر هیچ.

به آن معتاد ایرانی نزدیک شدم که داشت از کوچه‌ی کارگاه خیاطی می‌گذشت. راهش را بستم و خودم را جلوش قرار دادم. در دنیای خود و در چُرت خود انگار غرق بود و صدا زدن من او را غافل‌گیر و وَرخطا کرد. نگاهش را که به کف اسفالت خیابان بود، با خود برداشت و به من انداخت. با صدایی که به نظر می‌رسید خیلی خسته است از من پرسید: «کاری داشتی؟»

من هم بدون این که معطل کنم ازش پرسیدم: «بچه‌ی افغانستان استم، تازه رسیدم و از کجا می‌توانم شیشه پیدا کنم؟ خمارم. این نزدیکی‌ها ساقی هست که برویم بگیریم و چند دود باهم بزنیم.»

حرفی نزد و راه افتاد، گفتم کجا؟ بدون این که به پشت سرش نگاهی کند، گفت: «مگه شیشه نمی‌خواهی، خوب دنبالم بیا.»

راه افتادم و قدم‌هایم را به قدم‌های او تنظیم می‌کردم که نه جلو بیفتم و نه عقب. دو سه کوچه را به طرف راست و چپ پشت سرهم گذاشتیم. به یک چهارراهی رسیدیم. نامش چهارراه سیروس بود. از خیابان رد شدیم و به آن طرف چهارراهی رفتیم، داخل یک کوچه‌ی تنگ شدیم.

اوه، خدای من چقدر معتاد. انگار پل سوخته را برداشته باشند و آورده باشند این‌جا. همان فضای پل سوخته پیش چشمانم تجسم شد فقط با فرق این که این کوچه بود و سقف نداشت و پل سوخته در دل دریای خشکیده و زیر یک پل بود.

ادامه دارد…