هرجا معتاد باشد، پل سوخته‌ای هم خواهد بود ( قسمت دوم)

حسن ابراهیمی
هرجا معتاد باشد، پل سوخته‌ای هم خواهد بود ( قسمت دوم)

برای یک لحظه در شهر ناآشنایی خود را آشنا یافتم. در بین آن همه آدمی که هیچ صنمی در تهران نمی‌توانستم با آن‌ها داشته باشم، حالا یک بغل آدم مثل خود و شبیه خود روبه‌رویم می‌دیدیم. آن کوچه به نام کوچه‌ی حمام چال نام داشت که حالا به نام بازار معتادان معروف شده بود و یک کوچه‌ی بی‌نهایت دراز بود که در هر دو طرف این کوچه معتادان زیادی نشسته بودند و بساط کرده بودند.

در ابتدای این کوچه ساقیان مواد مخدر پاتوق کرده بودند و هر کسی که وارد این کوچه می‌شد باید از بین پاتوق این موادفروشان می‌گذشت و بعد می‌رفت در امتداد کوچه جایی برای خود پیدا می‌کرد و شروع می‌کرد به مصرف مواد خود.

زنان و مردان معتاد در این کوچه احساس آرامش داشتند. بساط این معتادان لوازم کهنه و دست دومی بود که این معتادان روزانه می‌رفتند از سطل‌های زباله و مکان‌هایی که دیگر شهروندان تهران آن را برای بازیافت دور می‌انداختند جمع‌آوری می‌کردند و برای فروش به آن کوچه می‌آوردند.

با معتاد ایرانی سر کوچه‌ی حمام چال توقف کردیم. از من پرسید که چقدر پول داری؟ گفتم: نیم گرم شیشه چقدر می‌شود؟

معتاد دیگری که به نظر می‌رسید رفیق این معتاد ایرانی است و به ما نزدیک شده بود وسط حرف ما پرید و گفت: «سی هزار تومان»

بعد هر دو شروع کردند به احوال‌پرسی و چیزهایی در گوش هم پیچ پیچ کردند و کسی را به اسم «حامد» صدا زد. آن معتاد ایرانی به کسی که صدا زد گفت: [«آقا حامد این رفیق‌مان بچه افغانستان است، نیم گرم شیشه می‌خواهد. داری؟ یا برم از «مشت جعفر» بگیرم.]

حامد دست راست خود را که یک بسته‌ی کوچک در کنج مشت خود پنهان کرده بود را به سمتم دارز کرد و گفت: «بگیر!»

من اما فقط بیست و پنج هزار تومان داشتم و با کمی لکنت که ناشی از ترس این بود که اگر این ساقی ایرانی بفهمد پولش کم است، سر من فریاد نکشد، گفتم: «آقا حامدمن جز همین بیست و پنج هزار تومان دیگر پولی ندارم. قسم می‌خورم. قبول کنید، بقیه‌اش را فردا میارم. من در همین چند کوچه بالاتر در خیابان امامزاده یحیا آشپز یک کارگاه خیاطی استم. برایت حتما می‌آورم.»

حامد چیزی نگفت و پول را گرفت. آن معتاد ایرانی که حالا رفیقش هم برای این چند دود شیشه دندان تیز کرده بود، پایپی از جیب خود در آورد و به من گفت: «هم‌شهری! بیا بریم پس بزنیم تا بیش از این نَسق نشدیم.» راه افتادیم که بهحا طرف امتداد کوچه تا گوشه‌ای پیدا کنیم و بنشنیم که صدای آن ساقی ایرانی آمد که می‌گفت: «ها افغانی من پولم را فردا می‌خوام. خوش حساب باش تا به چشم یک مشتری خوب ببینمت.»

باید چشم می‌گفتم و هر طوری می‌شد فردا خود را از دَین این ساقی ایرانی خلاص می‌کردم تا اگر روزی دیگر کارم بند این آدم می‌شد حداقل می‌توانستم ازش درخواستی کنم. منظورم این است که اگر روزی خمار شدم و پول نداشتم این حامدساقی ایرانی به من نسیه بدهد.

از فردا قرار بود هر روز شیشه بِکشم و این به اندازه‌ای من را خوشحال کرده بود که اصلا داشت یادم می‌رفت من برای چه به تهران آمده‌ام. پیدا کردن یک پل سوخته‌ی دیگر اما با ماهیت و فضای متفاوت‌تر برای من که سه یا چهار هفته شده بود با خماری داشتم سَر می‌کردم عین پیدا کردن بهشت بدون آدرس قبلی بود.

سه تایی، من و آن دو معتاد ایرانی که معلوم بود آن‌ها اعتیاد به هیرویین بودند، آن نیم گرم شیشه را زدیم و خماری جایش را به نشئگی نیمه و نصفه‌ای در بدنم داد و حالا که هوا تاریک شده بود، باید به سمت کارگاه خیاطی راه می‌افتادم و هر چه زودتر خودم را به رییس کارگاه نشان می‌دادم تا او هم خیالش راحت می‌شد و به مادرم زنگ می‌زد که من رسیده‌ام و آن‌ها بیشتر نگران نمی‌شدند.

عجب موجود بی‌فکری استم من! انگار نه انگار از خانه که حرکت کرده بودم به سمت تهران به مادرم قول داده بودم و قسم خورده بودم که سمت مواد مخدر نروم و تلاش کنم به کارم بچسپم تا بتوانم ماهانه مقداری پول به آن‌ها بفرستم.

مادرم جان خودش را قسم داده بود؛ اما اعتیاد این قسم‌ها را چه زود بی‌اثر کرد.