از دست شیطان به اعتیاد پناه آوردم (قسمت دوم)

حسن ابراهیمی
از دست شیطان به اعتیاد پناه آوردم (قسمت دوم)

اما من همیشه به دیده‌ی شک به گفته‌های تیمور می‌دیدم و دلم می‌خواست روزی برسد که برایش ثابت کنم که او، این همه چیز را از روی قوه‌ی تصور و خیال‌بافی بر زبان می‌آورد و چنان آیینی وجود ندارد.

یکی از اظهارات جالبش برای من، این بود که او می‌تواند جن را ظاهر کند و می‌گفت که با عالم جنیات سر و کار دارد و گاهی هم بعضی از رفتارها و حرکاتش آن قدر مشکوک و شک‌آور بود که خیلی‌ها از او می‌ترسیدند.

یک بار او، برای پنج روز رفته بود در گوشه‌ای از پل سوخته و در انزوایی قرار گرفته بود و کلمات عجیب زمزمه می‌کرد و هیچ کسی از معتادان پل سوخته هم نمی‌توانست به او نزدیک شود. شاید باور تان نشود؛ اما خودم با همین چشمانم دیدم به عنوان نزدیک‌ترین معتادی که به او بودم، در این مدت تیمور حتا حاضر نشد  آب بنوشد و غذا بخورد؛ این یکی از شگفت‌انگیزترین چیزهایی بود که تا حالا در زیر پل سوخته توانسته بودم ببینم.

حتا من هم جرأت نداشتم در آن پنج روز به او نزدیک بشوم؛ اما وقتی کمی دورتر از او نشسته بودم و داشتم مواد مصرف می‌کرد، دیده بودم که برای یک ساعتی به خودش استراحت می‌داد و آن هم دقیقا نصف شب و شروع می‌کرد به نشئه‎کردن بدون این که از جایش تکان بخورد و دوباره که نشئه می‌شد، چشمانش را می‌بست و در آن تاریکی پل سوخته، شروع می‌کرد به زمزمه کردند. بیشتر از آن چیزی که او به زبان می‌آورد، شبیه یک ترانه بود تا این که دعا کرده باشد.

یادم است که یک شب وقتی پیش تیمور رفته بودم تا لایتر خود را گاز کنم و با این که ناوقت شب بود، هنوز نخوابیده بود و در حال دست‌فروشی و همزمان در حال مصرف کردن بود که حرف از جنیات به میان آورد و من به خاطر این که حرصش را دربیاورم، گفتم که تو نمی‌توانی جن را ظاهر کنی و اصلا جن وجود ندارد و این یک توهمی بیش نیست، تیمور جان.

تیمور گفت که من به تو نشان می‌دهم که نباید به من شک کنی و کاری می‌کنم که جن را بتوانی ببینی. من هم چون می‌خواستم به او نشان بدهم که او دروغ می‌گوید و به خاطر این که دیگران به او نزدیک نشوند و از زندگی او چیزهای زیادی بفهمند، با شایع کردن این حرف‌ها و انجام دادن این حرکات فقط به دنبال دور کردن دیگران از خودش است و به کسی اجازه نمی‌دهد تا با او دوست شود. چون معتاد بود و دوست داشت که همان یک گرم مواد مخدری را که با هزار جور دردسر به دست می‌آورد، تنها مصرف کند؛ چون معلوم بود اگر با کسی دوست شود و اگر بخواهد با آن دوستش مواد مصرف کند، یعنی چند دود کمت و چند دود کمتر برای هر معتادی مساوی است با خماری بیشتر.

اما تیمور همان لحظه به من گفت که درست روبه‌رویش بنشینم و کف دستانم را کف دستانش بگذارم و چشمانم را هم ببندم و بعد از این که او چند جمله‌ی نامفهوم برای من را به زبان آورد در دلم تا عدد ده بشمارم و بعد باز کنم.

من همان لحظه چون هیچ باور قلبی به این حرف تیمور نداشتم، خیلی زود حاضر شدم که این کار را انجام بدهم. در کف دستانم گرمای عجیبی را حس کردم و با گفتن عدد ده چشمانم را باز کردم و شاید باور تان نیاید و تا هم اکنون هم خودم باورم نمی‌آید؛ اما دستانم در کف دستان یک موجود وحشتناک که لبخندی ملیح روی لب داشت، بود و با ترسی که از دیدن این موجود در من رخنه کرد، بلند جیغ زدم و دستانم را کشیدم و همین دستم از دستان آن موجود جدا شد؛ دوباره تیمور جلو چشمانم ظاهر شد و اما با همان لبخند ملیح روی لبانش.

دیگر  بعد از آن اتفاق، از تیمور دوری کردم و حتا حاضر نبودم او را از دور بیینم. گاهی که مجبور می‌شدم به آن قسمت‌های تاریک پل سوخته بروم، این را خوب حس می‌کردم که آن موجود دنبالم می‌کند؛  اما یک سوال در ذهنم تا هنوز باقی مانده که آن موجود واقعا شیطان بود یا آن چه من دیدم توهمی بود بر اثر مواد مخدر که تیمور این کار را خوب بلد بود تا از توهم مواد مخدر برای ترساندن ما معتادها استفاده کند؟