«جست‌وجوگران» امید خانواده‌های معتادان پل سوخته (قسمت دوم)

حسن ابراهیمی
«جست‌وجوگران» امید خانواده‌های معتادان پل سوخته (قسمت دوم)

چگونه باید فهمید کسی که روبه‌رویت است، همان چیزی را دارد که تو نیازش داری؟ اما دلیل موجهی برای درخواستش نداری؛ مگر این که به اندازه‌ی ارزش همان چیزی که از طرف مقابل به دست می‌آوری، به او بپردازی یا لطف داشته باشی.

قیاقه‌ی اعضای خانواده‌ی معتاد گم‌شده که با دلشوره و استرس وصف‌ناشدنی خود را به پل سوخته می‌رساند تا نشانی از گمشده‌ی خود پیدا کند، برای همه‌ی‌ معتادان پل سوخته آشنا است؛ چون جست‌وجو‌گران معتاد، سال‌ها است که با این موضوع برخورده و در کار خود خبره شده اند.

این جستجوگران بلد اند، چطور با آن فرد یابنده حرف بزنند. می‌دانستند که برای جست‌وجوی معتاد گم‌شده چقدر باید به طرف مقابلش پیشنهاد بدهد که یابنده هم قبول کند و هم خودش بتواند زودتر به پولی برسد. جست‌وجوگران معتاد پل سوخته، معمولا پول ندارند و خماری سختی را می‌گذرانند. یابنده‌ای که دنبال عضو معتاد خانواده‌اش آمده، پول دارد؛ اما از آن فضا و زیر پل می‌ترسد که کمی او را دورتر نگه داشته و حاضر است کسی پیدا بشود تا فقط خبر زنده یا مرده بودن آن گم‌شده را بیاورد و یک اسکناس ۵۰۰ افغانی هم «بخشش» بگیرد.

همسر اسماعیل هم یکی از آن زنانی بود که شوهرش، اعتیاد را به آغوش‌گرفتن فرزندش ترجیح داده بود. اسماعیل را چند لحظه پیش‌تر وقتی داشتم بالا می‌آمدم تا برای چراغ قوه‌ام بطری بخرم، دیدم که از روبه‌رویم گذشت. لباس‌های مخصوص به تن داشت؛ لباس‌هایی که همه‌ی معتادان با رنگ و مدل دوخت ‌شان آشنا استند.

دیدن معتادی با آن لباس‌های فورم برای همه‌ی معتادان عادی شده بود. می‌دانستیم که حتمن از کمپ ترک اعتیاد فرار کرده و مستقیم هم به سمت پل سوخته آمده تا دمی تازه کند. یک شب ۳۰۰ معتاد یک جا و همه با هم از شفاخانه‌ی ترک اعتیاد «فینیکس» در سرک پلچرخی فرار کرده بودند و بعد از آن دیگر این لباس‌ها عادی شده بود.

همسر اسماعیل چند قدم آن طرف تر دنبال «جست‌و‌جوگری» می‌گشت تا قبول کند با دو صد افغانی، دنبال اسماعیل زیر پل سوخته برود. باید هر طوری می‌شد اسماعیل را پیدا می‌کرد و حرف می‌زد. نمی‌دانم آن حرف قرار بود چه باشد که به هر معتادی می‌رسید با این که پول پیشنهاد می‌کرد؛ اما در عین زمان التماس هم می‌کرد. می‌گفت این پول هم تنها دارایی شان است و قرار بود برای فرزند تازه متولدشده‌ی شان شیرخشک بخرد؛ اما آن لحظه، برای مادر جوان نسبت به کودک گرسنه و بی‌شیر، پدر معتاد او مهم‌تر بود؛ آن قدر که حاضر شده بود شکم نوزاد را گرسنه نگه دارد.

شاید این مادر جوان و همسر نگران، در بیست دقیقه‌ای که از آمدنش به پل سوخته برای پیداکردن اسماعیل می‌گذشت، به دو صد معتاد التماس کرد. کسی قبول نکرد که جست‌و‌جوی اسماعیل را قبول کند. واقعا آن معتادان قلب نداشتند یا این که خمار نبودند که دو صد افغانی را قبول نکردند.

من هم که بدتر از آن‌ها، جرأت نکردم جست‌وجوگر شوم و بروم اسماعیل را به هر بهانه‌ای که شده بیاورم، زن اسماعیل ناامید شد و از عرض خیابان در حال گذشتن بود که ناگهان جست‌وجو‌گری از روبه‌رویش آمد.

آن مرد جست‌وجوگر در ‌دکه‌ی خوراکه‌فروشی کانتینری روبه‌رو نشسته بود. مردی بلندقد با هیکل لاغر و سیبلی پُرپشت پشت لبش که از دور او را برای ما متمایز می‌کرد. او معتاد نبود؛ این مرد یکی از کارمندان جنایی حوزه‌ی پنجم بود که همیشه در محدوده‌ی پل سوخته بود.

او گذاشت زن اسماعیل از عرض خیابان بگذرد و آن طرف که رسیدند، کارمند جنایی با درخواست عکسی از اسماعیل شروع کرد به حرف زدن. من دورتر ایستاده بودم و سخت بود تا چیزی بشنوم؛ اما ده دقیقه با هم حرف زدند.

کارمند جنایی بعد از گرفتن عکس، از زن اسماعیل فاصله گرفت. چند دقیقه‌ای طول نکشید تا با گوش اسماعیل در دستش او را بالای پل آورد. زن با دیدن اسماعیل، شروع کرد به گریه. اسماعیل سرش پایین بود. همسرش مدام جان نوزاد شان را قسم می‌داد تا اسماعیل بگوید، آیا این طفل تازه به دنیا آمده‌اش را دوست دارد یا پل سوخته، مواد و معتادان را؟

لحظه‌ی سختی بود. زن اسماعیل گریه می‌کرد و می‌گفت اگر مواد را ترک نکنی دیگر فرزندت را نخواهی دید. کارمند جنایی هم لبخند می‌زد که امروز جست‌و‌جوگر شده بود.