زندگی افیونی و زندگی پاک هر دو «درد» دارد

حسن ابراهیمی
زندگی افیونی و زندگی پاک هر دو «درد» دارد

اعتیاد یعنی تباهی خودت و این تباهی رنگ سیاه مطلق دارد. حتا اگر رگانت وقتی از افیون پاک هم شود؛ اما این تباهی در ذهن و جسمت هم باقی می‌ماند. باید تا آخرین لحظه‌ی نفس زندگی این تباهی و به فنا رفتن را با خود یدک بکشی. سخت است؛ اما قابل تحمل؛ یعنی باید تحمل کنی این تباهی را. خود معتاد با دستان خود این مسیر را انتخاب کرده است و کاری جز این نمی‌تواند انجام بدهد که این پشیمانی و ندامت را به سمتی سوق دهد که زندگی را برای خود قابل پذیریش کند.

زندگی پاک درد دارد و این درد از درد اعتیاد جان‌فرساتر است.

حالا که دقیقا فکر می‌کنم زندگی من ترک خورده است و به دو قسمت تقسیم شده است. زندگی قبل از اعتیاد و زندگی بعد از اعتیاد. شاید آن وقت‌ها که معتاد بودم خیلی‌ها می‌توانستند مرا درک کنند؛ اما حالا که پاک استم کمتر آدمی می‌تواند در دور و بر من باشد و مرا درک کند و به همین خاطر است که امروز این جمله را نوشتم: « زندگی درد دارد.»

اما می‌دانید زیبایی این درد در چیست؟ این است که یک معتاد برای زندگی پاک هر لحظه به درد زیبایی دچار است. هر لحظه باید به یاد داشته باشد که آن روزهایی که در زیر پل سوخته بودی با خودت چه کردی و چطور از همه چیز دل بریده بودی تا به یک چیز ناچیز دل ببندی. به نشئَگی‌های قبل از خماری و خماری‌های قبل از نشئَگی.

شادی همان نشئَگی است و اندوه و غم همان خماری است. من آن روزها در زیر پل سوخته همیشه در جهان مسخ شده میان شادی و غم در رفت و آمد بودم و اصلا نمی‌‌فهمیدم و نمی‌دانستم که من اهل جهان آدم‌های شاد استم یا اهل جهان آدم‌های غمگین.

جهان زیر پل سوخته جهانی پر از غم و اندوه بود و جهان بالای پل سوخته، جهانی پر از شادی؛ اما من معتاد آن وقت‌ها و حالا هم همیشه به این فکر می‌کنم که واقعن این همه اندوه می‌تواند پایدار باشد و یک معتاد در زیر پل سوخته نمی‌تواند گاهی شاد شود با کوچکترین بهانه و یا حالا که در جهان بالای پل سوخته دارم نفس می‌کشم، اجازه ندارم در بین این همه آدم شاد و شادی‌های بی‌بهانه، لحظه‌ای غمگین شوم و یا بهانه‌ای پیدا کنم برای غمگین شدن.

این‌ها را نوشتم برای این که بنویسم بعد از این قسمت و تا این‌جایی که در پل سوخته بودم خیلی افراطی به سمت اعتیاد قدم برداشتم و هیچ‌گاه نخواستم لحظه‌ای با خود کمی درنگ کنم و فکر کنم که می‌توانم بدون مواد مخدر هم زندگی کنم و یا چاره‌ی آن همه درد برایم نمی‌توانست فقط مواد مخدر باشد.

درست بعد از این نوشته است که می‌خوانید من «حسن ابراهیمی»، منی که هنوز باور دارد «یک معتادم» چطور دست و پا می‌زند در زیر پل سوخته تا خود را از افیونی که در جان و ذهنش جا خوش کرده است نجات دهد و برای این رهایی زندگی من دچار چه حوادثی می‌شود.

من آن روزها در زیر پل سوخته به افیون دچار شده بودم و بر خلاف همه تصورات روزی که مواد مصرفی خود را داشتم آن قدر شاد بودم و هیچ دغدغه‌ای در زندگی نداشتم و اگر روزی می‌شد که بهانه یا دلیلی پیدا می‌شد تا مواد نکشم و خود را نشئه نکنم اندوهگین می‌شدم و آن روز غم‌انگیزترین روز زندگی‌ام می‌شد.

بر خلاف این روزها در زندگی‌ام که اگر قرار باشد دوباره مواد مصرف کنم آن روز غم‌انگیزترین روز زندگی‌ام خواهد بود و حالا که بیش از یک سال است که دارم پاک زندگی می‌کنم روزهای شاد زندگیم استند نه این طور نیست.

دوست ندارم آدم‌های زندگی‌ام به دو دسته تقسیم شوند. آدم‌های معتاد و آدم‌های غیر معتاد. هیچ آدم معتادی هم باید یادش نرود که زندگی پاک درد دارد و هیچ آدم غیر معتادی هم باید یادش نرود زندگی معتادگونه هم درد دارد و باید همیشه به یادمان باشد که زندگی در هر حالتی درد دارد و این درد تنها بهانه‌ای است برای ادامه‌ی زندگی؛ این درد همان شادی است؛ این درد همان اندوه است؛ این درد خود آدمی است؛ این درد همان زندگی است.

همه‌ی ما آدم‌ها با درد به دنیا می‌آییم و با درد از این جهان خواهیم رفت. من درد را دوست دارم.