«پهلوان عتیق» تشنه‌ی خون معتادان بود (قسمت سوم)

حسن ابراهیمی
«پهلوان عتیق» تشنه‌ی خون معتادان بود (قسمت سوم)

بعد از آن که خشونت‌ها شروع شد، چهره‌ی دوم پهلوان عتیق که پشت آن چهره‌ی مهربان روزهای اولش پنهان کرده بود با شروع شدن کار و بار موادفروشی، خود را به دیگران نشان داد.

کمتر کسی باور می‌کرد، این شخص همان پهلوان عتیق روزهای اول باشد. او با گذشت مدت زمانی، همراه شریک خود توانست به بزرگ‌ترین موادفروش زیر پل‌سوخته تبدیل شود. هم ارزان‌تر می‌فروخت و هم بیشتر از دیگران به اصطلاحی « حق‌تر» می‌داد که همین کار سبب شده بود تنها گزینه‌ی مناسب برای معتادان باشد، تا مواد مخدر مصرفی ‌شان را از کسی جز او نخرند؛ اما پهلوان عتیق، یک قانون خاص هم داشت که حتا یک افغانی هم از پول مشخص‌شده‌ی مواد مخدر نمی‌گذشت و همان طور که او مواد مخدر (حق» می‌داد توقعش را هم داشت که یک افغانی کمتر نگیرد و نفروشد.

اما از این قانون پهلوان عتیق، معتادهایی که از بالای پل‌سوخته می‌آمدند خبر نداشتند. پهلوان عتیق، حالا دیگر با خود یک چاقو «برچه»، تفنگ و چند تا بمب دستی حمل می‌کرد. خشن‌تر شده بود و کمتر با کسی حرف می‌زد. کارمندان جنایی را که در زیر پل‌سوخته رفت و آمد داشتند هم با خود رفیق کرده بود. به آن‌ها پول‌های گزافی را به عنوان «حق» می‌داد. هنوز هیروئین نمی‌کشید؛ اما گاه گاهی شیشه مصرف می‌کرد. همزمان با مصرف شیشه، مثل سابق چرس نیز دود می‌کرد.

پسر جوانی آمده بود که برای خودش جنس بخرد. تعریف‌های جنس‌های پهلوان عتیق و حق بودنش را شنیده بود. آن لحظه، من روبه‌روی جایی که پهلوان عتیق داشت، نشسته بودم و همه چیز واضح بود. پسر جوان یک گرم هیروئین و یک گرم شیشه می‌خواست و هر دو مبلغ‌ می‌شد ۷۰۰ افغانی و از این مقدار ۲۰ افغانی پسر جوان کم داشت.

درگیری پهلوان عتیق و آن پسر زمانی شروع شد که او جنس‌ها را در جیب خود گذاشت و پولی را که ۲۰ افغانی کم بود به سمت پهلوان عتیق پرت کرد. پرت کردن پول و کم بودن ۲۰ افغانی دلیل بر خشم پهلوان عتیق نسبت به آن پسر شد. شاگردهای پهلوان عتیق که ۴ نفر بودند، با دیدن این کار پسر جوان، خواستند واکنش نشان بدهند که پهلوان عتیق به آن‌ها اجازه نداد و خودش بلند شد. ناگهان چنان درگیری بین دو نفر شروع شد که همه به تعجب افتادند. پهلوان عتیق آن روز دست پسر جوان را از دو جای شکستاند و یک پایش را هم با چاقویش زخمی کرد که دیگر توان راه رفتن را هم نداشت. برخی با میانجی‌گری معتادها، توانستند پسر را از زیر پل‌سوخته به بالا انتقال بدهند و او را به شفاخانه‌ی فردوس رساندند.

همین شد که همه، حساب کار دست ‌شان بیاید. یک افغانی هم نباید کم باشد. اما این پول نبود که همیشه دلیلی بر خشونت‌های پهلوان عتیق باشد. او دیگر دنبال کوچک‌ترین بهانه بود تا برای خودش سرگرمی داشته باشد و این سرگرمی‌ها هم کاری جز اذیت و آزار دادن معتادان دیگر نبود.

او شلاقی برای خود درست کرده بود که شب هنگام، از سر بی‌کاری، به این‌طرف و آن‌طرف پل‌سوخته می‌رفت تا معتادانی را که خوابیده اند یا در حال چرت زدن استند با آن شلاق که همه به آن «گربه‌ی سیاه» می‌گفتند، با زدن چند ضربه آن‌ها را بترساند. معتادان می‌ترسیدند و او با دیدن ترس معتادان، قاه قاه می‌خندید.

شب‌هایی هم بود که او برای امتحان کردن تفنگش در دل شب، برای نشانه رفتن از سگ‌های ولگردی که در اطراف پل‌سوخته زندگی می‌کردند، استفاده می‌کرد و تا این‌جا، به کشتن همان سگ‌ها قناعت کرده بود؛ اما این طور که دیده می‌شد، میل به کشتن جان‌داران در او هر روز تقویت می‌شود و او از این که می‌دید، موجود ضعیفی را شکنجه می‌کند یا می‌کشد لذت می‌برد. او تمایل به این پیدا کرده بود که معتادان را در حال التماس به خود ببیند. دیگر حد و مرزی به نام احترام نمی‌شناخت. او التماس انسان‌های دیگر را قدرت خود می‌پنداشت. به راستی که او آمده بود تا سلطان پل ‌سوخته باشد.

آن مهربانی پهلوان عتیق دیگر از زبان‌ها افتاده بود و حالا، همه از خشونت‌هایی حرف می‌زدند که هر روز چهره‌ی تازه‌تری به خود می‌گرفت.

ادامه دارد …