معتادتر از قبل به کابل برگشتم

حسن ابراهیمی
معتادتر از قبل به کابل برگشتم

به مشهد رسیدم، دوازده یا سیزده ساعت بود که در راه بودم. حسابی خمار شده بودم. تنها جایی که می‌توانستم به آن جا بروم و چند ساعتی را برای رفع خستگی و آرامش در آن جا بگذرانم، برایم حرم امام‌رضا بود. آن روزها زیاد اهل مذهب نبودم؛ اما تنها گزینه‌ی من پیش رویم بود برای این که کمی در صحن حویلی آن زیارتگاه بروم و تا قبل از حرکت به طرف مرز چند ساعتی را در حرم امام‌رضا بگذرانم.

همین که به مشهد رسیده بودم، به مادرم هم زنگ زدم و از تصمیم خود با خبرش کرده بودم و حسابی هم ناراحت شده بود و حتا یادم است که پشت گوشی به گریه افتاد و از من خواهش کرد که از همان مشهد بعد از زیارت دوباره به سمت خانواده برگردم؛ اما من که هم خمار بودم آن لحظه و هم این که داشتم به سمتی رویایی که چند ماهی بود در ذهنم داشتم می‌رفتم. اصلا نتوانستم حرف مادرم را جدی بگیرم و با مادرم لجبازی کردم و برایش گفتم: «من باید هر طور شده بروم به کابل و انتقام خودم را از پل سوخته بگیرم.» البته در ذهنم منظورم بیشتر از انتقام پل سوخته، این بود که کسانی را در کابل مقصر این می‌دانستم که زندگی من را به این وضعیت انداخته ‌اند و من بیشتر به این قصد می‌آمدم تا بتوانم حساب خود را با آن‌ها روشن سازم که حالا مطمین استم احمقانه‌ترین تصمیم یا تصوری بود که تا امروز گرفته بودم.

خمار شده بودم و دیگر طاقتم تاب نمی‌آورد. حیران و سرگردان در صحن حویلی  زیارت امام‌رضا پرسه می‌زدم که خدایا کجا بروم چند دود افیون بزنم و حال خودم را جا بیاورم که ناگهان چشمم باز به سرویس بهداشتی داخل حرم افتاد و سریع خود را به یکی از این سرویس‌های بهداشتی رساندم تا کمی مواد مصرف کنم.

مردد و دو دل بودم که آیا می‌توانم به راحتی در یکی از این سرویس‌های بهداشتی چند دقیقه‌ای بنشینم و مواد مصرف کنم که همین طور هم شد و رفتم و توانستم در یکی از سرویس‌های بهداشتی  مواد مخدر خود را مصرف کنم و حالم بهتر شد و حرکت کردم.

آمدم و خودم را به اردوگاه مهاجران افغان برای برگشت به کابل معرفی کردم و یک شب در اردوگاه ماندم و فردایش صبح قرار شد من و جمع بسیاری از مهاجران افغان را به سمت مرز حرکت بدهند تا به کشورمان برگردیم.

این برگشت برای من با برگشت خیلی از مهاجران افغان که داشتند برمی‌گشتند فرق می‌کرد. من با رویای کابل بدون افیون به جایی که معتاد شده بودم، برمی‌گشتم؛ در حالی که هنوز خود را گرفتار اعتیاد می‌دیدم و این می‌توانست رویاهایم را به هم بزند که همین طور هم شد و آن رویایی که با خود داشتم و به خاطر آن به کابل برمی‌گشتم را با دست خود نابود کرده بودم؛ چون باوری به رویایم و خودم نداشتم تا آن لحظه که بتوانم در کابل بدون اعتیاد نفس بکشم.

آن روزها، ضعیف‌ترین شخصیتی که می‌توانستم از خود سراغ داشته باشم را، زندگی می‌کردم؛ آدمی ضعیف و حقیر در برابر مواد مخدر که در یک جهان فانتزی داشت قدم می‌زد.

فقط برای امروز:

اعتیاد من یک نبرد روزانه است. به محض بیدار شدن از خواب انکار اعتیاد سوخت‌گیری کرده و بــه حرکت مـی‌افتد. اگــر اول روزم بــا دعــا شــروع شــود، معمــولا روزم بـه خوبـی و خوشـی بـه اتمـام مـی‌رسـد؛ البتـه بـه شـرطی کـه در طـول روز مـدام کارهایــی بــرای بهبــودی انجــام بــدم. حـالا اگـر بیـدار بشـوم و دعـا نکنـم، روزم بــا تندخویــی و تلــخ‌مزاجــی شــروع می‌شـود. دائم دنبـال بهانـه اسـتم، گلـه و شـکوه و شـکایت مـی‌کنـم. یـک لحظـه بـه خـودم مـی‌آیم، مـی‌بینـم روزم تمـام شـده و مـن همچنـان بـا افـکار اعتیادی‌ام زندگـی کـردم و هیـچ کاری بـرای بهبودی‌ام انجــام نــدادم. اگــر تــا شــب کاری نکنــم، شــانس این کــه پــاک بمانــم را از دســت دادم. بیمــاری مــن قدرت‌منــد است. درســت است که نمــی‌توانــم ببینمــش؛ ولــی مــی‌توانــم حســش کنــم. بــرای مــن این طوری اعتیــاد روی انتخاب‌هـا، فعالیت‌هـا، احساسـات و هیجانات عاطفـی تأثیـر بـه سـزایی مـی‌گذارد. در رونــد روزانــه ام، چیزهــای کوچکــی هسـتند کـه مـی‌تواننـد باعـث فروکـش مشــکلات بــزرگ شــوند. دعــا بــه مــن کمـک مـی‌کنـد؛ این کـه روزم را بـا دعـا شـروع کنـم، حـس خوبـی بـه مـن می‌دهد.