«کلانتر» معتادان دست فروش و قوانین لازم الاجرایش

حسن ابراهیمی
«کلانتر» معتادان دست فروش و قوانین لازم الاجرایش

وقتی از این بالا به آن جمعیت آشفته‌حال، خسته و درمانده نگاه بیندازی، حس می‌کنی این معتادان چه جمعیتی پر هرج و مرجی دارند و فرض را هم بر این خواهی گرفت که هیچ کسی نمی‌تواند این حجم از آدم‌هایی را که تنها هدف‌شان رفع خماری است و تلاش دارند تا یک افغانی بیشتر به دست بیاورند تا زودتر آن مقدار مشخصِ پول را که لازم است برای خریدن یک پوری مواد مخدر پرداخت کنند، قانون‌مند بسازد.

آری برداشت من هم همین بود و هر معتادی که به تازگی وارد این جماعت بدون قانون می‌شد از این‌که هیچ قانونی نیست تا او را محدود بسازد، خوشحال به نظر می‌رسید.

اما چندی که بگذرد متوجه می‌شوی که این جمع بی‌قانون و قانون گریز نیز برای خود قوانینی دارد که مسلما من معتاد که نیاز دارم تا برای ادامه‌ی زندگی معتادگونه‌ی خود در کنار آن‌ها باشم و به نوعی حمایت معتادان دیگر را برای ادامه‌ی زندگی افیونی خود داشته باشم، باید تن به قوانین این جمع بدهم تا یکی از اعضای مورد پذیرش شان باشم.

پیش از این  نیز گفته بودم که یک دسته از معتادان بودند که برای تهیه‌ی خرج و مخارج مصرف شان دست فروشی اختیار می‌کردند و لوازم جانبی‌ای را که برای استعمال مواد مخدر بودند به فروش می‌رساندند.

نکته‌ی جالب برای اختیار گزیدن شغل دست‌فروشی در زیر پل سوخته این بود که آن زیر هم مثل بالای پل سوخته دست فروشان معتاد «کلانتری» داشتند برای این که روزانه قیمت مشخص شده‌ی کارمندان جنایی را  بابت «ته جایی» از محلی که آن‌جا می‌نشستند و دست فروشی می‌کردند، جمع کند و به کارمندان جنایی تحویل دهند.

این قیمت، با آمدن و رفتن و تغییر ساحه‌ی وظیفه‌ای هر کارمند جنایی در زیر پل سوخته نوسان داشت و هیچ وقت نشد که مقدار مشخصی ثابت بماند.

رحیم دگروال از معتادان با سابقه‌ی پل سوخته و یکی از  کلانتران دست فروشان معتاد پل سوخته بود . او برعلاوه‌ی این‌که روزانه پول «ته جایی» دست‌فروشان معتاد را برای کارمندان جنایی جمع‌آوری می‌کرد وظایفی دیگر هم داشت که بعدها حتمن درباره اش خواهم نوشت.

قوانینی که رحیم دگروال برای معتادان دست‌فروش، دستور قابل اجرا بودنش را داده بود از گرفتن «ته جایی» کارمندان جنایی برای دست فروشی جالب تر بود و این که این دست فروشان مثل یک اتحادیه‌ی صنفی اداره می‌شد و هر معتادی که می‌خواست به جمع آن بپیوندد ابتدا باید به مبلغ ۳۰۰ افغانی حق‌العضویت می‌داد و به نوعی گفته می‌شد که شیرینی، شغل اش است.

لوازم جانبی مصرف مواد مخدر، اشیای کم قیمت و قابل دسترس بود و چند دکانی هم در بالای پل سوخته کارشان همین بود که این لوازم را به صورت عمده می‌آوردند و بیشتر دست فروشان معتاد هم می‌رفتند به صورت جزئی از این دکان‌ها لوازم مورد نیازشان را می‌خریدند.

من فکر می‌کنم اگر روزی بتوانند معتادان را از پل سوخته دور نگه دارند و قرار باشد هیچ معتادی در زیر پل سوخته زندگی نکند حتمن آن چند دکان هم ورشکست خواهند شد.

این کلانتر خوش‌نام برای تک تک لوازم جانبی قیمت واحدی را در نظر گرفته بود. مثلن زر ورق یک افغانی و لایتر استفاده شده پنج افغانی، هر بار پر کردن گاز لایتر سه افغانی، پایپ استفاده نشده ده افغانی، پایپ استفاده شده پنج افغانی، لوله‌ی آهنی ده افغانی، لوله شیشه‌ای ده افغانی بود.

این قیمت‌ها به طوری ثابت بود که هیچ معتاد دست‌فروشی نمی‌توانست یک افغانی گران‌تر بفروشد و هیچ معتادی هم حاضر نمی‌شد یک افغانی بیشتر بدهد تا نرخ بازار متغیر شود.

جایی خوانده بودم که در هر بی‌نظمی، یک نظمی وجود دارد و هیچ شکلی از یک ساختار را نمی‌توانی حتی تصور کنی که لحظه‌ای بدون نظم وجود خارجی پیدا کند و این خود برای من تجربه‌ای بزرگ بود که آدم چه معتاد باشد و چه نباشد باید خودش را در شرایطی وفق بدهد یا حتا اگر این کار را نکند بازهم باید قبول کرد که مکان و زمان او را  جبرا به سمت مؤلفه‌ای خواهد برد.

معتاد شدن شاید در همان روزهای نخست مصرف گزینه‌ای اختیاری باشد اما در شهر کابل همین که به عنوان یک معتاد پایت به زیر پل سوخته کشیده شد، آن وقت است که ادامه‌ی زندگی‌ات در مسیر یک جبر، به نام «اجبار به مصرف» قرار می‌گیرد.