در اروپا کشوری وجود دارد به نام لیختن اشتاین، در اقیانوسیه کشوری وجود دارد به نام فیجی، در آسیا کشوری است به نام مغولستان و در افریقا کشوری به نام چاد موقعیت دارد؛ اما بسیاری از ما هیچگاه یا به ندرت نام این کشورها را در اخبار سیاسی جهان شنیدهایم؛ اما نام افغانستان چهل سال است که در صدر اخبار جهان قرار دارد، واقعا چرا؟ این پرسشی است که ذهن بسیاری را درگیر کرده است. واکاوی این مسأله نیازمند بحث طویلی مبتنی بر مطالعات کارشناسانهی همه جانبه است؛ اما در مجال نکاتی را یادآور خواهم شد که شاید بتواند بخشی از مشکل را به طور مختصر بیان دارد.
آندره گوندر فرانک، مهمترین نظریهپرداز مکتب وابستگی در علم توسعه، در دههی ۱۹۸۰ بیان داشت که جایگاه کشورها دیگر ذیل مفهوم توسعهیافته و توسعهنیافته قابل تبیین نیست، بلکه آنچه جایگاه واقعی کشورها را در جهان امروز میتواند مشخص کند؛ بحران و مدیریت بحران است. از دیدگاه او، کشورهای بزرگ میتوانند بحرانها را مدیریت کنند و از توانایی صدور بحران به کشورهای دیگر برخوردارند و کشورهای ضعیف در مواجهه با بحرانهای متعدد، شکستهای پیهم را تجربه میکنند و توان ارتقای جایگاه خویش را نمییابند.
از سوی دیگر، برخی از اندیشمندان مکتب نوسازی در توسعه، توسعهیافتگی را محصول گذار از شش بحران عمده میدانند که این بحرانها عبارتاند از: بحران هویت، بحران مشروعیت، بحران نفوذ، بحران توزیع، بحران مشارکت و بحران همبستگی.
افغانستان اما همیشه سرزمین ثباتهای نیمبند، بحرانهای چندبُعدی و تحولات غیرقابل تصور بوده است. زندگی ما، بسته به تحولات گوناگون این جغرافیا دستخوش تغییرات آنی شده است و نسل پی نسل این جغرافیا محصول تحولاتیاند که مجال تولید فکر و اندیشه را از ما گرفته است.
زمینههای چنین وضعیتی را میتوان در چند نکتهی اساسی جستجو کرد:
– بر اساس نظریهی جامعهی شبانی فوکو، شرق جز تولید مناسبات قبیلهای، نتوانسته وضعیت دیگری را پدید آورد که افغانستان با بازتولید ذهنیت قبیلهای حتا در مدرنترین راهکارهای این جغرافیا، مصداق عینی چنین نظریهای است. برای اثبات این نظریه، کافی است که نگاهی کوتاه به سازوکارهای تعبیه شده در نظامهای مدرن افغانستان از امانالله خان تا کنون بیندازیم.
– بر بنیاد نظریهی جوامع آسیایی مارکس، سرزمینهای شرقی قابلیت تحرک موتور تاریخ را ندارند؛ زیرا اساساً طبقات اجتماعی مورد نظر مارکس در این جوامع وجود ندارد و زمینهای هم برای تولد چنین طبقاتی قابل تصور نیست. نه تنها افغانستان که کشورهای همجوار ما هم نشان دادهاند که نظر حداقل تا کنون چنین وضعیتی را به خوبی به تصویر کشیده است.
– بر پایهی نظریهی ویتفوگل، سرزمینهای کمآب، همیشه با بحرانهای متعدد روبهرو خواهند شد. تقسیم آب در چنین جوامعی مناسبات قدرت را به سمت دیکتاتوری سوق خواهد داد که برجام تمام دیکتاتوریها آشوب و بحراناند و این قصه تکرار مکررات تاریخ در جوامع شرقی است.
– بر بنیان نظریهی باری بوزان، در مجموعههای امنیتی منطقهای، افغانستان زیر مجموعهی هیچ سیستم امنیتیای شمرده نمیشود و بهعنوان سرزمین عایق؛ وظیفهی کنترل و یا شاید تعادل مجموعههای امنیتی منطقه را بر عهده دارد که این موضوع باعث میشود میدان تصفیه حساب قدرتهای منطقهای و جهانی شود.
از زمینههای ذکر شده که بگذریم، توالی بحران و ثباتهای شکننده در جغرافیای افغانستان دلایل دیگری هم دارد:
– افغانستان اساساً سرزمینی مصنوعی است. حاصل توافق دو ابرقدرت قرن هجده (انگلیس و روسیه) در تقسیم سرزمینهای آسیای میانه و آسیای جنوبی. تعریف سرزمین حایل برای این جغرافیا در مناسبات بینالمللی باعث شد که افغانستان کارویژهی اصلی خویش را در جلوگیری از عدم تصادم دو قدرت بزرگ جستجو کند تا تلاش در جهت راهکارهایی برای ایجاد دولت ملیای با شاخصههای کشورهای مدرن.
– دولتسازی در افغانستان خیلی دیر مورد توجه قرار گرفت. برنامههای دولتسازی از عبدالرحمن خان تا اشرف غنی، هیچگاه مبتنی بر نگاهی علمی و کارشناسانه نبوده و بیشتر بر احساسات تباری و حفظ هژمونی قومی و زبانی و گاهی مذهبی استوار بوده است. (نگاه قومی به سیاست معطوف به حفظ قدرت بر اساس شاخصهای قومی و یا دستیابی بر اساس چنین مشخصاتی بوده است. هرگاه غیر پشتونها هم به قدرت رسیدهاند؛ نگاهشان به مناسبات قدرت نگاه سنتی حاکم بر سیاست متعارف افغانستان بوده است. بدین معنی که تلاش صورت گرفته است که از قدرت برای حفظ ارزشهای تباری و زبانی خویش مدد جویند، درست، کاری که پشتونها در تاریخ کشور انجام دادهاند).
– ملتسازی در افغانستان در زمان نامناسبی آغاز یافت. در اوج تب ناسیونالیسم قرن نوزده، محمود طرزی با استفاده از نظریهی آلمانی ملت سازی مبتنی بر نژاد و زبان، و با تقلید از ملتسازی در ترکیه و ایران، نسخهای نسنجیده پیچید که تا کنون، اثرات آن نسخهی نسنجیده در پیکر بیمار این جغرافیا زهر نفرت تولید میکند. اختلافات قومی، زبانی و منطقهای و حتا مذهبی، معلول همان نسخهی ناسنجیدهی ملتسازی طرزی است.
– نظام سیاسی حاکم بر افغانستان، موجد استبداد تکمحوری و خودبزرگبینی سیاسی بوده است. این نظام بر خلاف کشورهای همجوار ما همچون هند و پاکستان، مانع تولید فرآیندهای سیاسی استوار بر تحزب شد. مطالبات سیاسی به جای این که از مجرای احزاب سیاسی منصهی ظهور یابند؛ با پوپولیسم زنندهای از مجرای قدرت حاکم بر زبان نخبههای سنتی قومی جاری میشود. بنابراین گفتمانهای سیاسی حاضر به جای تولید مناسبات سیاسی ملی به تولید خرده گفتمانهای قومی تمایل دارد.
– ژئوپولتیک برای ما تیغ دولبه بوده است که همیشه به جای کمک لبهی تیز آن دست خود ما را افگار کرده است. مدیریت ناکارآمد سیاسی باعث شده که جغرافیای سیاسی ما به جای کمک به بهره برداری از منابع و موقعیت به محل مناقشه و منازعهی بینالمللی تبدیل شود.
بررسی کوتاه زمینهها و دلایل بحران در افغانستان، به سادگی خاطرنشان میکند که بحران مسألهی اصلی است و ثبات فرع بر این مسأله. بنابراین هرگونه ثباتی در افغانستان مستلزم حل منطقی مشکلات ذکر شده است. مشکل اساسی در افغانستان این است که کارگزاران سیاسی ما آگاهانه یا ناآگاهانه نمیخواهند مشکلات واقعی را بپذیرند و برای حل آن به راهکارهای ریشهای متوسل شوند. چشمپوشی از عوامل بحرانزا، باعث میشود که تحت فشار بینالمللی یا شرایط خاص منطقهای، ثباتهای گذرا را تجربه کنیم و دوباره به خانهی اول برگردیم که مشکل از آنجا آغاز شده است.