نویسنده:خالد رسولپور
۱
کارل مارکس که همهی «مارکسیست»ها- با وجود تفاوتها و تضادهای شدید میان خودشان، خود را مطلقاً به او منتسب میکنند و حاضر نیستند که حتّا یک «درجه» هم با او اختلاف داشتهباشند، در یکی از معروف و معدود اظهارنظرهایش در مورد جامعهی کمونیستیِ مورد نظرش چنین مینویسد: «در جامعهی کمونیستی، «دایرهی آزادی هر فرد بیش از همیشه است» و [هر فرد] میتواند در رشتهی مورد علاقه به موفقیّت دست پیدا کند. مثلاً؛ فردی مثل من میتواند امروز کاری انجام دهد و فردا کار دیگری، صبح شکار کند، بعدازظهر ماهیگیری کند، شب گلّه را به چرا ببرد، بعد از شام هم به نقد بپردازد، یعنی؛ همان چیزی که در ذهنش است را اجرا کند بدون آنکه لزوماً شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا منتقد باشد.»
آزادیهای فردی در جامعهی کمونیستی «مطلق» است و هیچ نیروی بیرونی نمیتواند آزادیهای یک انسان در یک جامعهی کمونیستی را از او بگیرد.
۲
از نظر کارل مارکس، وجود هر «دولت» ی در جامعه، به معنای این است که در آن جامعه اختلافات طبقاتی شدید وجود دارد و آن «دولت» به وجود آمده تا سلطهی طبقهی بالاتر را بر طبقهی پایینتر حفظ کند. از نظر او هر دولتی ستمگر است. جامعهی کمونیستی مارکس، یک جامعهی «بیطبقه» است؛ بنابراین در جامعهی کمونیستی او، «دولت» وجود ندارد. هر دولتی که ادعای «کمونیستبودن» داشتهباشد، دروغ میگوید و تا کنون در هیچ نقطهی دنیا هیچ دولتی هیچ ربطی به کمونیسم مارکس نداشتهاست.
امّا در این صورت، تکلیف ِ ما با دولتهایی چون اتحاد شوروی سابق و اروپای شرقی سابق و چین و کوبا و ویتنام و… چه میشود؟
۳
این دولتها (که «تمامیتخواه» ترین و «مستبد» ترین دولتهای تاریخ جهان و از بزرگترین دشمنان آزادی انسان بودهاند) برای توجیه وجودی و انتساب خویش به مارکس و کمونیسم ِ او، خود را «سوسیالیستی» مینامیدند/مینامند و استناد میکردند به نظریهی «دیکتاتوری پرولتاریا» ی مارکس؛ امّا با توجه به اینکه مارکس دورهی «دیکتاتوری پرولتاریا» را بسیار کوتاه و موقّت دانسته، اعلام کرند که بر اساس آموزههای مارکس، دوران گذار از «سرمایهداری» به «کمونیسم» (همان «دیکتاتوری پرولتاریا») یک مرحله از جامعهی کمونیستی عقبتر است و دوران «سوسیالیستی» نامیدهمیشود. بنا به این «دروغ»، در جامعهی سوسیالیستی یک «دولتِ سوسیالیستی»! حکومت میکند و از آنجا که «سرمایهداری» هنوز نابود نشده و هر آن امکان بازگشتش به قدرت وجود دارد، پس «دولت سوسیالیستی» ناگزیر است با قدرت مطلق و تخفیفناپذیر، هرگونه مخالفت و انتقاد را سرکوب کند تا کمکم در زیر سایهی سوسیالیسم، همهی طبقات نابود شوند و جامعهی کمونیستی ایجاد شود؛ آن وقت دولت سوسیالیستی هم مثل بچهی آدم، خودش را حذف میکند!
البته در عمل، این روندِ «موقّت»، بیش از هفتاد/ هشتاد سال طول کشید و این دولتها بالاخره با رسوایی و فلاکت سقوط کردند؛ امّا پس از سقوطشان نه تنها جامعهی کمونیستی بیدولت ایجاد نشد، بلکه در همهی آن کشورها، باندهای مافیایی اطلاعاتی و جاسوسی رژیم سوسیالیستی ِ پیشین، داراییهای عمومی را بالا کشیدند و مردم بیپناه و بیمالکیت را به خاک سیاه نشاندند و هارترین نوع سرمایهداری را برقرار کردند.
۴
امّا «دیکتاتوری پرولتاریا» ی مارکس که خودِ مارکس (با توجه به اینکه خود را «دانشمند» میدانست نه غیبگو) در مقایسه با سایر نظریات و آموزههایش، بسیار اندک به آن اشاره کرده، چه بود؟
به نظر مارکس، در روند تاریخی رشد سرمایهداری، زمانی خواهد رسید که بهتدریج همهی شهروندان، از طرف بورژوازی سلب مالکیّت شده و به «طبقهی کارگر» خواهندپیوست؛ یعنی همهی افراد جامعه بخشی از «طبقهی کارگر» خواهندبود و جز «نیروی کار» شان، چیزی برای امرار معاش نخواهندداشت. در آن شرایط، تنها اقلیّتی بسیار بسیار اندک، همهی اهرمهای قدرت سیاسی، نظامی، اقتصادی و… را در اختیار خواهندداشت و «جامعه» جز «زور» چارهای برای «خلع سلاح» و «خلع قدرت» آن اقلیّت ناچیز نخواهدداشت. مارکس این دوران خلع قدرت و سرکوب آن اقلیّت سرتاپامسلح را «دیکتاتوری پرولتاریا» نامیدهبود. برای مارکس بدیهی بود که پس از خلع قدرت آن اقلیت ناچیز، «دولت» از بین برود و جامعهی کمونیستی بیطبقه و بیدولت با وسیعترین آزادیهای فردی برقرار شود. حتّا چند سال بعد که از «انگلس» دربارهی «دیکتاتوری پرولتاریا» توضیح بیشتر خواستهشد، او گفت که «کمون پاریس ۱۸۷۱» بهترین نمونهی دیکتاتوری پرولتاریا بود. البته میدانیم که «کمون پاریس» یکی از آزادترین و دموکراتترین دورانهای تاریخ معاصر جهان نیز بود.
میبینید که این شرح و توصیف و مثال از «دیکتاتوری پرولتاریا» هیچ ربطی به «دولت» های تمامیتخواه اردوگاه شوروی سابق یا چین ندارد.