با شنیدن خبر صلح با طالبان، یک ساعت گریه کردم

صبح کابل
با شنیدن خبر صلح با طالبان، یک ساعت گریه کردم

نویسنده: زینب شیرزاد
تقسیم‌اوقات ۱۱ سپتامبر، دقیقا مثل همه روزها بود؛ صبحانه، درس‌هایم، کورس ام، غذای چاشت و شب و غیره؛ اما ذهنا و فکرا با روزهای دیگر تفاوت داشت. بله! در ۱۱ سپتامبر، به ۵ سال حاکمیت تاریک طالبان نقطه‌ی پایان گذاشته شد، در همان روز صفحه‌ی جدیدی در تاریخ کشور ورق خورد.
پیامد ۱۱ سپتامبر منم؛ دختری که همین حالا این متن را می‌نویسد؛ کسی که مکتب رفته، کتاب خوانده و باسواد شده است؛ دختری که خود را با پسران برابر می‌داند و برای رسیدن به آن برابری، مبارزه می‌کند.
دختری پس از ۱۱ سپتامبر، برای خود حق آزاد‌بودن، تحصیل، زنده‌بودن و زندگی‌کردن قایل است.
پیامد ۱۱ سپتامبر، کامیابی ۹۹٫۱۷ درصد دختران و پسران ما در ولایت دایکندی است، دختران ربات‌ساز هرات است، بچه‌ی هلمندی ما است که در میان ۴۰ کشور دنیا، در امتحان ریاضی مقام نخست را کسب کرد.
پیامد ۱۱ سپتامبر، مهدی جعفری، شمسیه علی‌زاده و صدها جوان پسر و دختر دیگر است که بعد از آن حادثه متولد شده، با باورهای دموکراسی بزرگ شده و با علم رشد یافته است.
حالا بعد از ۱۹ سال ( پس از ۱۱ سپتامبر) در افغانستان یک نسل نو به وجود آمده؛ نسلی که خود را در جمهوری اسلامی افغانستان، با ارزش‌های دموکراسی، با عقیده به آزادی بیان، با باور به برابری حقوق زن و مرد و موجودیت قانون اساسی یافته است.
این موضوعات درهر ۱۱ سپتامبر ذهن مرا مصروف خودش می‌کند؛ اما این بار متفاوت بود، چرا که موضوع داغ و جدی آن روزها صلح با همان گروه بود؛گروهی که برای ۵ سال زندگی را در کشور متوقف کرد؛ گروهی که ۵ سال منجر به عقب‌ماندن کشور از کاروان تمدن، علم و دانش شد.
بله! همان گروه که با نام اسلام و جهاد برای آن، در ۵ سال شهرهای ما را ویران کرد، مکاتب ما را آتش زد. این گروه(گروه طالبان)، دختران ما را از کسب تحصیل محروم کرده و پسران ما را مجبور به یادگیری دهشت، زن‌ستیزی، انسان‌کشی و چهره‌ی دروغین اسلام کرد. بله! قرار بود با همان گروه صلح شود.
ساعت ده پیش از چاشت بود و دقیقا مثل عادت همیشگی، خواستم سری به تویتر بزنم، اولین تویت از هارون نجفی‌زاده بود که به نقل از سهیل شاهین، راجع به آغاز مذاکرات بین‌الافغانی در ۱۲ سپتامبر نوشته بود.
با خبر آغاز مذاکرات بین الافغانی ،یک ساعت گریه کردم؛ به یاد زرمینه گریه کردم، به یاد رخشانه و صدها و هزاران دختر و زن دیگر این سرزمین که به خاطر طالبان نتوانستند زندگی کنند، آزاد باشند و به رویاهای شان برسند.
برای زنانی گریستم که نتوانستند باسواد شوند و برای خود و حقوق خود مبارزه کنند.
به خاطر آن‌هایی گریه کردم که بهترین‌های زندگی شان را از دست دادند؛
به خاطر آن‌ها در سرک‌ها شلاق خوردند و چادری پوشیدند و ناقص‌العقل خوانده شدند.
برای آن‌هایی که دیگر جزو جامعه‌ای نبودند که خود شان به وجود آورده بودند، گریه کردم.
گریه کردم؛ چون دیگر تاب‌وتوان دیدن آتش‌گرفتن مکاتب را ندارم. به طالبان می‌گویم: «با آتش‌زدن یک مکتب، تنها تعمیر مکتب را از بین نمی‌برید؛
بلکه به اندازه‌ی تعداد شاگردان مکتب، رویاها را نابود می‌کنید و آینده‌ها را مبهم می‌کنید.»
باز هم گریه کردم، چرا که دیگر نمی‌توانم مرگ تدریجی دختران و درد پنهان پسران این سرزمین را ببینم.
زمانی که به مکتب‌نرفتن، وارد دانشگاه نشدن، عقب‌نشینی از دست‌یابی به اهداف و رویاهایم و این که روزی بدون محرم نباید از خانه بیرون بروم، فکر می‌کردم دیوانه می‌شدم.
به چادری پوشیدن و نبود آزادی فکر می‌کردم و به تکرار فاجعه‌ی فرخنده، رخشانه و زرمینه، همه و همه تکانم می‌داد و می‌دهد.
از ترس این که بار دیگر استدیوم غازی ما تبدیل به کشتارگاه انسان شود، این که دیگر رسانه‌ای در کار نباشد، پاسخ‌گویی در کار نباشد، محکمه‌ای نباشد جز سنگ‌سار، گریه کردم؛ چون افغانستان ام را دوست دارم؛ مردم صلح‌جو، آزادی‌خواه و تشنه‌ی علم اش را دوست دارم.
من کابل ام را دوست دارم و دیگر نمی‌خواهم ویران شود. با دیدن مکاتب آرامش می‌گیرم و آینده را وابسته به دانش‌آموزانش می‌دانم و نمی‌خواهم از کسب تحصیل باز بمانند.
گریه کردم چرا که دیگر صلح می‌خواهم، من هم دوست ندارم که به قیمت جان هم‌وطنان ام و قهرمانان ام در میادین نبرد و در شهرها، به تحصیلات ام ادامه بدهم؛ اما من صلحی نمی‌خواهم که قیمت اش ازدست‌رفتن قانون اساسی، آزادی بیان، آزادی زنان و حق تحصیل برای همه باشد. من صلح عادلانه‌ و هم‌راه با ارزش‌های دموکراسی می‌خواهم.