چرا تاریخ پیوسته در افغانستان تکرار می‌شود؟

نصیر ندیم
چرا تاریخ پیوسته در افغانستان تکرار می‌شود؟

پس از سال ۲۰۰۱، دو دیدگاه سنت و مدرنیته-نوگرایی- همواره در افغانستان کنار و برابر هم بوده؛ ولی هیچ‌گاهی، جامعه ما نه گنجایش پذیرفتن نوگرایی را داشته و نه پاسدار درست سنت بوده است. این دودستگی میان جامعه از کجا می‌آید؟ سال دوهزارویک-فروپاشی طالب و ایجاد حکومت تازه- با وجود مزایایش، پیوسته ما را نگذاشته به روش طبیعی راه‌های تعالی اجتماعی را طی کنیم. چه چیزی جامعه‌ی با پشتوانه‌ی سنتی ما را این‌گونه دچار از هم گسیختگی رفتاری کرده است؟
در این نوشتار تلاش می‌شود تا این دو پرسش و پرسش‌های دیگری که احتمالاً در ذهن بسیاری از ما می‌گذرد؛ با «فلش‌بکی» به گذشته‌های دورتر مورد کنکاش و بازبینی قرار بگیرد.
فروریختن برج‌های دوقلوی امریکا نه‌تنها افغانستان، چه‌بسا خاورمیانه را وارد مرحله‌ی تازه‌ای از ساخت‌وپاخت‌های سیاسی-اجتماعی کرد. این ساخت‌وپاخت‌ها آن‌قدر پرشتاب بود که مدیریت کردن جنگ و‌ ناآرامی‌ها و دگرگونی‌ها، یک‌باره در کشورهای خاورمیانه‌ای و افغانستان کار ساده‌ای نبود. امریکا در هرجا با دموکراسی-مردم‌سالاری- امریکایی یا همان «رویای امریکایی» وارد شد؛ اما بی آن‌که به پیامد و گنجایش جوامع سنتی فکر شود.
دموکراسی باید پشتوانه‌ای از خود داشته باشد و با بسترسازی امکان فراهم‌آوری ظرفیت‌های اجتماعی آن شکل بگیرد، در غیر این‌صورت با مردم‌سالاری وارداتی؛ ملاتره‌خیل‌ها نماینده مجلس می‌شوند و مافیا ساختار حاکمیت را با پوشش مردسالارانه دیکته می‌کنند.
کشورهایی که یک‌باره به مرحله‌ی دیگر ساختار اجتماعی روبه‌رو می‌شوند با بحران هویت مواجه خواهند شد. چگونگی این بحران هویت برمی‌گردد به عدم شناخت از ساختار و نظم اجتماعی نوینی که مردم با آن روبه‌رو هستند. کمبود دیگر، وارد کردن ساختار اجتماعی بدون بسترسازی و نبود «پایداری ساختار» است. اگر ساختار اجتماعی تازه‌ای، به یک‌باره وارد اجتماع شود، یکی از چالش‌هایی که جامعه را درگیر کرده و نظامش با آن دست‌وپنجه نرم خواهد کرد، نگه‌داری ساختاری هم‌چون ساختار قبول‌شده میان مردم است.
بیشتر جامعه‌شناسان، جوامع گذشته را جوامع سنتی می‌پندارند و جوامع امروزی را به دو گونه تعریف می‌کنند: جوامع در حال گذار از سنت و جوامع مدرن. «جوامع در حال گذار جوامعی هستند که بخشی از آن‌ها مدرن و بخشی سنتی است. این جوامع به‌مرور با «مدرنیزاسیون» به‌سوی مدرنیته پیش می‏روند و معمولاً با آشفتگی دست‌به‌گریبان‌اند.» با این دیدگاه، پرسشی پیش می‌آید: کشوری که هنوز از مرحله سنت عبور نکرده و یک‌باره-پراشوتی- وسط دموکراسی نیم‌بند افتاده، آیا در حال گذار است و به‌سوی مدرنیزاسیون پیش می‌رود یا دوباره برمی‌گردد به‌جایی که باید می‌بود و بستر‌های بایسته اجتماعی در آن شکل می‌گرفت؟ ما چندین بار از مرحله گذار سقوط کردیم و دوباره درگیر سنت شدیم. این پرسش اما بسیار قابل تأمل است؛ چرا در افغانستان، مدام تاریخ تکرار می‌شود؟

فضا زدگی و بحران بی‌هویتی در افغانستان
در سال ۱۹۱۹ میلادی زمانی که امان‌الله خان قدرت را در افغانستان از آن خود ساخت، با الهام از اروپا و نزدیکی‌اش با جریان مشروطیت، بی آن‌که به بسترسازی بپردازد دست به یک‌سری اصلاحات زد. بعدها آشکار شد که «اصلاح‌سازی»های امان‌الله خان، کمی عجولانه و پیش از وقت بوده. از سخنرانی او در پغمان تا تمام تصمیم‌هایش، بدون بسترسازی، عملی پیش‌ از وقت بود و جامعه ظرفیت پذیرش تصمیم‌هایی در سطح اروپا را نداشت. از همین‌رو با پادرمیانی برخی از کشورها و هم‌سویی مردم، چیدمان سیاسی-اجتماعی امان‌الله خان فروریخت.
این‌گونه شکنندگی نظام، شبیه به شکستن نظام‌های سنتی است که پشتوانه‌ی فکری ندارند و وارد کردن تفکرات نوین بدون بسترسازی چهره سنتی دارد و حاکمان با به کار بردن قدرت و فرمانروایی می‌خواهند تغییر بیاورند. این تغییرات، بنیادهای درخور و بایسته را ندارد و با مقاومت مردمی روبه‌رو می‌شود. ساختارهای سنتی، زمانی شکننده می‌شود که هماهنگی میان مردم و فشارهای بیرونی صورت می‌گیرد. کابینه و ساختار سیاسی امان‌الله نیز به همین‌صورت شکست. پس آن‌چه امان‌الله خان وارد افغانستان کرد، بیشتر از آن‌که روش نوینی باشد؛ وارد کردن تفکرات مدرن با اسلحه قدرت سنتی-حاکمیت مطلق شاهی-بود و ریشه در تفکرات مردمی نداشت، از همین‌رو درهم شکست.
پس از امان‌الله، حبیب‌الله خان و نادر خان قدرت را به‌دست گرفتند و سرانجام قدرت به ظاهرشاه نرم‌خو رسید. پایداری قدرت نادر و ظاهر از همین‌رو بود. آن‌ها گذاشتند که سرعت تغییر، طبیعی باشد. نه شتابی در کار بود و نه توانایی شتاب کردن را داشتند.
همین‌که کودتای داوود رخ داد، همه‌چیز از سیر طبیعی خود بیرون شد و داوود خان همان دیکتاتور جمهوری‌خواه، فضا را ناهنجار کرد و مرتکب به اشتباه امان‌الله خان شد. نادر برعکس امان‌الله خان مرد تندرو بود و با سلاح حاکمیت‎‌ می‌خواست یک‌باره دگرگونی‌هایی را بیاورد که ناشدنی به‌نظر می‌رسید.
داوود خان همانند فرمانروایان سنتی رفتار کرد و در منطقه دشمن‌ تراشید. همان‌گونه که امان‌الله خان سرنگون شده بود، داوود نیز شکست خورد. مخالفان داوود با فشارهای بیرونی‌-روسیه- که دشمن داوود در منطقه بودند هماهنگ ‌شدند و پایه‌های دولت داوود را فرو ریختند.
اگرچه خود داوود نیز با چپ‌گراها رابطه نزدیکی داشت اما؛ پس از کودتا علیه داوود، قدرت به کمونیست‌های هم‌سو با شوروی رسید و کمونیست‌ها نیز از پشتیبانی نظامی قشون سرخ شوروی برخوردار بودند. از این‌رو، طبیعی بود که این نوع نظام دشمنان بومی خود را داشته باشد.
مجاهدین با پشتیبانی امریکا و کشورهای مسلمان، در برابر نظام کمونیستی جنگیدند و وقتی قشون سرخ، یک‌راست وارد افغانستان شد، این جنگ تندی گرفت و میلیون‌ها انسان کشته شد. هنگامی که کمونیسم وارد افغانستان شد، هنوز هم این کشور گنجایش پذیرفتن تفکر کمونیسم را نداشت. بدین لحاظ، یک‌بار دیگر کمونیسم نیز با رویه‌های مختص به‌خود، برای خود دشمن تراشید.
هماهنگی امریکا و پاکستان با دشمنان بومی کمونیسم، به‌سادگی این جریان را شکست داد و جنگ‌های درون‌کشوری ادامه‌دار شد. این جنگ‌ها به‌میزانی شدت گرفت که رییس‌جمهوری وقت-دکتر نجیب- از سوی طالبان که با همیاری پاکستان در افغانستان می‌جنگیدند، به دار آویخته شد. فضای کشور، پرشتاب و با سرعت غیرقابل وصفی به دهه‌های قبل بازگشت. همان‌قدر که نه، شاید به‌مراتب سنتی‌تر از دهه‌ها و حتا سده‌ی پیش. انگارنه‌انگار این‌همه فضاسازی و تلاش برای نوگرایی در افغانستان صورت گرفته است.
پس از خانه‌جنگی‌های فروان و رویارویی طالبان و مجاهدین و یازده سپتامبر، افغانستان به فضای تازه‌ای دست یافت. امریکا برای نابودی القاعده و تندروان اسلامی با «پروژه‎ی دموکراسی» وارد افغانستان شد؛ اما افغانستان به‌راستی ظرفیت پذیرش دموکراسی و یا رویای امریکایی را داشت؟
این نکته بسیار حایز اهمیت است که در مرحله‌ی گذار از سنت به مدرنیته، گسست فکری اجتماعی پیش می‌آید؛ درواقع تفکر مدرن با سنت روبه‌رو می‌شود. طوری که دین در دو سوی تفکر-سنت و مدرنیته-تعریف ناهمگونی به‌خود می‌گیرد.
آیین سنتی، همان دین غیرقابل نقد و بررسی است و آیین مدرن، دین درخور نقد و بازبینی. این روند تاجایی است که تفسیرهای متفاوتی از دین به‌جود می‌آید و دین را یک طرف مرحله گذار، پدیده‌ای شخصی و مؤمنانه می‌پندارد.
باوجود پروژه‌های بیست‌ساله دموکراسی و مدرنیزاسیون افغانستان، هنوز هم ما در مرحله گذار قرار نداریم به‌گونه‌ای که وقتی شاخصه‌های مرحله گذار و شناسه‌های موجود اجتماعی افغانستان را باهم انطباق می‌دهیم، شباهتی در نمی‌یابیم و تمام تغییرات افغانستان را بیشتر از این‌که نوگرایی ببینیم، به‌صورت افسارگسیختگی اجتماعی‌ای می‌بینیم که هر فرد و گروهی به سمتی خلاف دیگر و بر میل باورهای شخصی روان است.
مرحله‌ای که افغانستان واردش شده، بیشتر شبیه به دفعات پیش است؛ زیرا ما هیچ‌یک از ویژگی‌های مرحله گذار را نداشتیم/نداریم و رویای امریکایی-دموکراسی- بزرگ‌تر از ظرفیت افغانستان بود و آشفتگی بی‌هویتی را به‌وجود آورد.
هنگامی دموکراسی امریکایی لقمه‌ای بزرگ‌تر از دهان افغانستان شد که هنوز کشور نتوانسته بود دانش لازم برای هضمش را داشته باشد. از همین‌رو مافیا شکل گرفت و با استفاده از قانون و روند دموکراسی، بیشترین کسانی که هم‌دست مافیا بودند وارد قدرت شدند. این باعث شد که ناخشنودی اجتماعی در سطح گروه‌های اجتماعی شکل بگیرد و مردم با هماهنگی دشمنان نظام، علیه نظام اسلحه بردارد و لگام‌گسیختگی اجتماعی شکل بگیرد. در واقع، تاریخ همین‌گونه در افغانستان در حال تکرار است.
اگر نظام در افغانستان می‌خواهد پایدار بماند، باید کوتاهی‌ها و کژراهی‌های پیشین را تکرار نکند. بیشتر از این‌که مافیا را قدرتمند بسازد، اقتصاد را به ولسوالی‌ها ببرد و نگذارد هماهنگی میان فشارهای خارجی و مردم پایدار بماند؛ زیرا برجسته‌ترین عامل شکنندگی نظام، هماهنگی مردم با فشارهای بیرونی در برابر نظام است و این هماهنگی با وجود فضای به‌وجود آمده به‌دور از تصور نیست