من دوگانه‌ی او بودم یا او نیمه‌ی من که دیگر نیست!

صبح کابل
من دوگانه‌ی او بودم یا او نیمه‌ی من که دیگر نیست!

نویسنده: نورافشان حصاری

به دلیل خویشاوندی، او را از کودکی می‌شناختم؛ اما رفت و آمد کم‌تر داشتیم. در شش سال اخیر، این شناخت بیش‌تر شده بود و بیش‌تر سراغ هم‌دیگر را حضوری و غیرحضوری می‌گرفتیم. رابطه‌ی مان چنان عمیق شده بود که او را نزدیک‌ترین رفیق و خواهرم می‌دانستم. احساس می‌کردم عاشق آلتین شده‌ام؛ کسی که خودم را در او می‌دیدم و او را در خودم. آدم‌ها دوستان زیادی ممکن است داشته باشند؛ اما فقط عده‌ای از آنان را مثل خودشان می‌یابند و ناراحتی و شادی آنان را مانند ناراحتی و شادی خود شان درک می‌کنند.

تابستان ۱۳۹۶، وقتی کابل رفتم، می‌دانستم چه چیزی او را خوش‌حال می‌کند که من از تخار برایش تحفه ببرم. برایش یک دفتر سفید رسامی همراه با یک بسته مداد رنگی و لوازم نقاشی هدیه گرفتم؛ چیزی که شاید بهتر از آن که من گرفته بودم، در کابل پیدا می‌شد؛ اما آلتین با دیدن آن لوازم، چشم‌هایش برق زد و مرا به آغوش کشید. با هم نشستیم؛ دختری رسامی کرد و آن را به عنوان تشکری برای من هدیه داد؛ دختری که آلتین و شاید من در رؤیاهای مان داشتیم؛ شاید کسی بود که آلتین می‌خواست از صفحه‌ی کاغذ بیرون بیاید و کنار ما بنشیند؛ یکی مثل ما و آروزهای ما!

آلتین از من پرسید که دوست دارم چه کاره شوم؟ برایش گفتم که دوست دارم نقاش شوم. او هم نقاشی را دوست داشت و در کنار شخصیت‌های مختلفی که در آینده از خودش انتظار داشت، دوست داشت قسمتی از وجودش را بر این هنر بگذارد و هرازگاهی، چیزی را نقاشی کند؛ پرنده‌ای را بکشد با رؤیای این که شاید روزی بتواند پرواز کند؛ شازده‌کوچولو را بکشد و ماه را از آن آسمان آبی دور، روی سنگی نقاشی کند؛ ماهی سنگی اما نزدیک که هر لحظه دلش خواست، بتواند به صورت آن چشم بدوزد و شاید سرش را روی آن سنگ که دیگر ماه شده است، بگذارد و تصور کند که شازده‌کوچولو است؛ یا آلتین کوچولو؛ یا شاید ماه نه، خودش را را روی سنگ نقاشی می‌کرد؛ خودش را که ماه بود اما در جامعه‌ای سنگی زندگی می‌کرد؛ در جامعه‌ای که خوشی‌ها، امیدها و آرزوها همیشه به سنگ خورده اند.

من و او، تصور یک نگاه در دو سمت یک آیینه‌ی دورویه بودیم؛ یا دو روی یک سکه که با هردو روی می‌تواند عین نقش را بازی کند و چیزی از ارزشش کاسته نشود. دوست داشتیم نقاشی کنیم، عکس بگیریم، بنویسیم، موسیقی بنوازیم، آواز بخوانیم و شاید بتوانیم آن قدر پر و بال بکشیم که جهان را بگردیم. این‌‌ها، شاید همه آرزوهایی بود دست‌نیافتنی؛ اما ما از خود این انتظار را داشتیم و آلتین، بیش‌تر از من می‌‌خواست به همه‌‌ی این رؤیاها برسد و قسمتی از خودش را نیز برای سیاست بگذارد؛ این دغدغه‌ی سیاسی را شاید از خانواده به ارث برده بود؛ خانواده‌ای که سال‌ها می‌شود در مناسبات سیاسی افغانستان دخیل است و در این میدان بازی می‌کند.

روزی به مادرش می‌گفت که «نور-من» دوگانه‌ی او استم و در کودکی ما را از هم جدا کرده اند. می‌گفت که اگر این کار در حقش کرده باشند و کودکی ما را از هم جدا کرده باشند، آنان را نمی‌بخشد. او به هر کسی از خویشاوندان که می‌رسید، او را ایستاد می‌کرد و می‌گفت که می‌خواهی داستان خواهر دوگانه‌ام را برایت تعریف کنم؛ بعد همان قصه‌ای را می‌گفت که برای مادرش گفته بود.

زمستان سال ۱۳۹۷بود که اولین نقاشی‌ام را کشیدم و به او هدیه دادم؛ هرچند دست او بیش‌تر از من در نقاشی راه می‌رفت؛ اما آن نقاشی را گرفت و کلی خوش‌حال شد. بعد به این فکر می‌کرد که نقاشی من را کجای اتاقش نصب کند که هر روز و هر لحظه بتواند آن را ببیند؛ نقاشی‌ای که شاید چندان خوب نبود؛ اما برای آلتین، انگار تحفه‌ای بود از خودش به خودش.

او، رؤیاهای بی‌شماری داشت. روزی برایم می‌گفت با این همه استعداد و آرزویی که دارم، مانده‌ام زودتر چه‌کاره شوم. او شجاع بود و تلاش می‌کرد هر چیزی که می‌خواهد را به دست بیاورد. هم شجاع بود و هم‌ خوش‌شانس؛ خوش‌شانس از آن‌ جهت که در خانواده‌ای زندگی می‌کرد که همه هوایش را داشتند و نمی‌گذاشتند که برای رسیدن به چیزی، احساس کم‌بودی کند؛ فضایی که کم‌تر برای دختران در افغانستان میسر می‌شود.

او، رؤیاهای بزرگی داشت و برای رسیدن به رؤیاهایش آمده بود تا خطر کند؛ اما او زود، خیلی زود آخرین خطرش را کرد؛ خطری که بین او و رؤیاهایش دیواری به اندازه‌ی ناممکن کشید؛ دیواری که او را از رؤیاها، خواست‌ها و هر آن‌چه که داشت، جدا کرد؛ از من که احساس می‌کنم دوگانه‌ام –نیمه‌ی دیگرم را-، گم کرده‌ام و هر چه به آدم‌های اطرافم نگاه می‌کنم، هیچ کسی را پیدا نمی‌کنم که قسمتی از خلای نبودن ماه طلایی‌ام را پر کند.