درد شلاق یا درد رفتن آبرو؟

طاهره هدایتی
درد شلاق یا درد رفتن آبرو؟

برای ادای نماز به مسجد رفته بود. بعد از ختم نماز بود که موتر امر به معروف و نهی از منکر طالبان، در مقابل دروازه‌ی مسجد توقف کرد. آن‌ها در جستجوی ننگیالی وارد مسجد قریه شدند و او را به زور از مسجد به بیرون کشیدند.

ننگیالی از جمله‌ی افراد آبرو‌مند در قریه‌ی‌شان به حساب می‌آمد. او می‌گوید که آن ‌روز نمی‌دانست چه چیزی جریان دارد. نمی‌دانست چرا او را مورد توهین و لت‌وکوب قرار می‌دهند. دلیلش را نمی‌دانست؛ اما دستانش‌ با چادر، بسته شده بود و با توهین و تحقیر، به عقب داتسن‌های امر به معروف انتقال داده شد. او نمی‌دانست چرا؛ اما می‌توانست مشت‌ها و لگد‌های مامورین امر به معروف را احساس کند که روی سر و صورت او فرود می‌آمدند.

ننگیالی زیر مشت و لگد آنان فریاد می‌زد و می‌گفت: «از برای خدا، مره نشرمانید؛ گناه مه چی است؟» پاسخی که می‌شنید، خیلی روی گناه اصلی او نمی‌پیچید و بیشتر جملاتی بود که او از بی‌آبرو شدنش در مقابل خلق‌الله به‌خاطر مرتکب شدن گناهی بزرگ خبر می‌داد.

ننگیالی از سال‌ها پیش از آن اتفاق، گاهی چرس استعمال می‌کرد. چرسی که در قالب سگرت کشیده می‌شد و حتا بسیاری از اقارب، دوستان و نزدیکانش نیز از آن با‌خبر نبودند. او می‌گوید؛ یکی از وطن‌دارانش که با او خصومتی شخصی داشته است، پس از اطلاع از استعمال چرس توسط ننگیالی، این موضوع را با مامورین امر به معروف و نهی از منکر طالبان در میان گذاشته و باعث شده تا آنان برای دستگیری ننگیالی به مسجد قریه‌ی شان مراجعه کنند.

آن‌ها ننگیالی را به زندانی در مرکز شهر جلال آباد بردند. بعد از سه روز، او را برای اجرای حکم به چهار‌راهی مخابرات در مرکز شهر انتقال دادند. طبق اطلاع‌رسانی‌ای که از قبل انجام شده بود، مردم زیادی از مرکز شهر و ولسوالی‌های اطراف در چهار‌راهی جمع شده بودند تا شاهد جاری شدن حد شریعت و شلاق خوردن یک گناه‌کار باشند. ننگیالی می‌گوید که وقتی به مردم نگاه می‌کرد، سیاهی مقابل چشمانش را می‌گرفت و به خانواده، اقارب و آشنایانش فکر می‌کرد. ننگیالی می‌گوید آن روز او به‌خاطر این بی‌آبرویی آرزوی مرگ می‌کرد.

دستان ننگیالی را در پشت سر بسته بودند و در محل از پیش تعیین شده، به حالت دو زانو نشسته بود. قبل از جاری شدن حکم، مردی از نمایندگان طالبان در مقابل مردم قرار گرفت و از حرمت چرس در اسلام و منع استعمال آن سخنانی را بر زبان آورد.

ننگیالی که از ابتدا تا انتهای مراسم سرش را پایین گرفته و چشمانش را به زمین دوخته بود، درباره‌ی آن‌روز می‌گوید که در بدنه‌ی شلاق‌ چرمی‌، ساچمه‌های فولادی قرار داشت و به سرعت روی بدنش فرود می‌آمد؛ اما او درد آن تازیانه‌های شلاق را حس نمی‌کرد؛ اما از شرم هزاربار همان لحظات از خدای خود، آرزوی مرگ می‌کرد. ننگیالی با فرود آمدن هر شلاق با خودش می‌گفت که اگر چرس این‌قدر آبروریزی داشت و برای آدم شرم‌ساری با خود می‌آورد و از این روز اگر خبر می‌داشت که بر سرش می‌آید، هرگز لب به چرس نمی‌زد. او بیش‌تر از درد شلاق، درد رفتن آبروی چندین و‌ چند ساله‌ی خود و خانواده‌اش را حس می‌کرد. دردی که تسکینی برای آن نخواهد پیدا شد و ننگیالی باید این درد را در قلب خود نگه می‌داشت و از یاد نمی‌برد تا نشود روزی باز هم این آبروریزی برایش تکرار شود.

او می‌گوید که در آن لحظه‌، تنها به این فکر می‌کرد که ای کاش زمین دهن باز کند و او را ببلعد‌.

ننگیالی چند روز بعد از زندان طالبان آزاد شد؛ اما داغ آبروی رفته‌اش در آن زمان، هنوز هم او را آزار می‌دهد.

پی‌نوشت ۱: سلیمان شینواری در جلال آباد، گزارش‌گر همکار در این گزارش است.

پی‌نوشت ۲: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده‌اند و خاطرات‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده‌اند. خاطرات‌تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیسبوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطراتتان استیم.