مامور امر به معروف طالبان یا سلمان

طاهره هدایتی
مامور امر به معروف طالبان یا سلمان

رستم، هنوز هم نمی‌داند چرا آن ‌روز و آن‌ لحظه سکوت کرده بود. با لب‌خند ماجرا را تعریف می‌کند. از حس آن‌ لحظه‌اش چیزی نمی‌گوید؛ از حسی که او را به سکوت و پذیرش آن اتفاق واداشته بود؛ این‌ که ترس بود، بُهت بود و یا پذیرش این ‌که اعتراض فایده‌ای ندارد؛ شاید هم حس آن روزش تلفیقی از هر سه حس بالا بود.

 ‏تازه پا به دوره‌ی جوانی گذاشته بود. طبق قانون وضع شده، مندیل به سر داشت و همان‌طور که دو طرف بایسکلش را با دست محکم گرفته بود در حال عبور از سرک بود.

 ‏مردی با لنگی سفید رو به‌رویش ایستاد و با گرفتن قسمت جلو بایسکل او را متوقف کرد؛ از ظاهرش بر‌می‌آمد که مامور امر به معروف و نهی از منکر طالبان باشد.

 ‏مرد بدون هیچ پرسش و یا توضیحی، مندیل را از سر رستم کشید و با قیچی‌ای که در دست داشت، موهایش را قیچی زد. موهای رستم به‌اندازه‌ای بلند شده بود که به سختی می‌توانستی آن را در دست بگیری. آن مامور، از رستم سوالی نپرسید و سرزنشی نیز نکرد؛ از جانب رستم نیز، نه اعتراضی بود، نه سوالی و نه مقاومتی. بدون رد و بدل شدن یک کلمه، بعد از قیچی زدن موهای رستم، مرد آن‌جا را ترک کرد و رستم نیز، بعد از برداشتن مندیلش به راهش ادامه داد.

 ‏ ‏رستم در یکی از روستا‌های توابع غوریان در هرات زندگی می‌کند. روستای آنان، تنها چند کیلومتر محدود از قسمت غوریان فاصله دارد. در زمان حاکمیت طالبان، خانه‌ی آنان در نزدیکی میدان اصلی قریه قرار داشت؛ میدانی که محل اجتماعات و جاری شدن حد شرعی بر مجرمین و گناه‌کاران در آن قریه بود. او می‌گوید که هر روز یک‌بار شاهد دُرّه زدن‌ و یا سیاه کردن صورت افرادی که اکثرا به جرم دزدی دستگیر شده بودند بوده است.

یک بخش از خاطراتی را که با خنده تعریف می‌کند بر می‌گردد به روزی که طالبان، چند تن از افردای را که به اتهام دزدی دستگیر شده بودند در میان روستا با دستانی بسته می‌گشتاندند. وقتی کسی به اتهام دزدی دستگیر می‌شد، دستانش را می‌بستند، صورتش را سیاه می‌کردند و چندین قوطی به هم متصل شده را به گردن آن‌ها آویزان می‌کردند. سپس، بعد از گشتاندن آنان با همان وضعیت در بازار روستا، مردم را به تماشای جاری کردن حکم دعوت می‌کردند و در میدان روستا، به شخص مجرم دُرّه می‌زدند. آن روز نیز، همین ماجرا بود. چند تن از دزدان را با دستانی بسته و صورت‌های سیاه شده در حالی‌ که قوطی‌های کوچکی در اطراف گردنشان آویخته شده بود، در میان بازار می‌گشتاندند که با اعتراض مرد سال‌خورده‌ای مواجه شدند.

مرد سال‌خورده پدری بود که از دو فرزندش شکایت داشت. او به طالبان از دو فرزندش شکایت کرد و بعد از مطرح کردن جنگ و نزاع بین دو برادر، گفت که به‌عنوان یک پدر از آنان راضی نیست و از طالبان خواست تا فرزندانش را نیز، برای تنبیه همراه با دزدان در شهر بگرداند. بعد از درخواست مرد، طالبان هر دو پسر پیرمرد را باز‌داشت و شانه به شانه‌ی دزدان با صورتی سیاه شده و قوطی‌هایی آویزان از گردن، در میان شهر دور دادند؛ سپس تمام آن‌ها را یک‌جا به میدان آورده و دُرّه زدند.

پی‌نوشت ۱: دانیال دایان، خبر‌نگار روزنامه‌ی صبح کابل در ولایت هرات، گزارش‌گر همکار در تهیه‌ی این گزارش است.

پی‌نوشت ۲: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده‌اند و خاطرات‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل شریک کرده‌اند. خاطرات‌تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات‌تان استیم.