پل سوخته، بهشت زیر پایم (قسمت چهارم- پایانی)

حسن ابراهیمی
پل سوخته، بهشت زیر پایم (قسمت چهارم- پایانی)

نپرسیدم که چرا ۵۰ افغانی؟ و چقدر کم است یا این پول چقدر شیشه می‌شود. پول را از جیبم در آوردم و ۵۰ افغانی به ماما قندهاری دادم. یک پایپ جدید هم از بساطش جدا کرد و گفت: «ده افغانی میشه، اگر نداری باشه یگان وقت دیگه. با ده افغانی که از پل سوخته نمی‌گریزی.»

من هم چیزی نگفتم، پایپ را زیرش آتش لایتر گرفتم تا به قول خودمان کمی ضد عفونی شود و گذاشتم تا سرد شود و بعد بسته کوچک کاغذی را باز کردم. از دهانه‌ی پایپ مقدار شیشه‌ای که روی کاغذ بود را انداختم داخل پایپ و لایتر زدم تا جنس داخل پایپ خوب مایع شود و بعد چند کام عمیق را با ولع خاص زدم و دودش را به هوا فوت کردم.

ماما قندهاری زرورق را به سمت من تعارف کرد. پرسیدم: «ماما این چی است؟ من از این نمی‌زنم؛ یعنی بلد نیستم که بکشم.» ماما قندهاری که حالا داشت دنبال مشتری دیگری برای فروش اجناس بساطش یا موادش می‌گشت و با چشم‌هایش اطراف آن شکاف را دید می‌زد، بدون این که به طرف من نگاه کند، گفت: «همان خوب که بلد نیستی. با شیشه کشیدن پای خودت را به پل سوخته باز کردی، خدا می‌داند اگر جای مه بودی الان چه حال و روز داشتی. دوا زورش زیادتر است و زود آدم را ده بلا میده»

اصلن دوست نداشتم که تجربه‌ی دوا کشیدن را داشته باشم و برایم سخت بود که بپذیرم روزی لب به مواد مخدری بزنم که ماما قندهاری از آن به نام بد یاد می‌کرد و به قول خودش دوا یا «هیرویین» زودتر از دیگر مخدرها یک معتاد را می‌تواند به تباهی و نابودی بکشاند.

آن شب را تا صبح در کنار بساط ماما قندهاری در گوشه‌ی سمت راست همان شکافی که دو بهشت و جهنم آدم‌های کابلی را از هم جدا می‌کرد به صبح رساندم و تا دم دم‌های صبح تنها کاری که می‌کردم این بود که آتش به زیر پایپ می‌گرفتم و دود می‌کردم و هر چه به سپیده‌ی صبح نزدیک‌تر می‌شدم، دیگر چشمانم سنگین‌تر می‌شد؛ اما انگار خواب از چشمانم گریخته بود و تنها در ذهنم افکاری پراکنده می‌چرخید. به خانواده‌ام فکر می‌کردم. وقتی که آقای وکیل خانه‌‌ی‌مان را از ما گرفته است آن‌ها کجا استند. زیر کدام سقف این شب‌ها را دارند صبح می‌کنند؟ نامزدم آیا اصلن دارد به من فکر می‌کند یا نه؟ یا این که با خودش دارد می‌گوید که خدایا خوب شد که زودتر از دست این معتاد نجات پیدا کردم و بیش‌تر از این رابطه پیش نرفت. الآن آن‌هایی که من را می‌شناسند در مورد من چه فکر می‌کنند؟ آیا من الآن دیگر معتاد شده‌ام؟

«نه من معتاد نیستم و مادرم و خواهرم و برادرم هم که آدم‌های بزرگ استند و از خودشان مراقبت می‌کنند. آن‌ها به من نیازی ندارند و خوب شد که نامزدم هم از دست من راحت شد و حالا می‌تواند با کسی عروسی کند که او را خوشبخت کند، با من اگر عروسی می‌کرد حتما بدبخت می‌شد» این جواب من در آن ساعت شب بود برای آن فکرهایی که در ذهنم پرسه می‌زدند و من را با خودشان از پل سوخته به کجاها که نمی‌بردند.

هر چه شب به دم دمای صبح که نزدیک‌تر می‌شد، هوا خنک‌تر می‌شد و سرمای خفیفی در استخوان‌هایم راه می‌رفت و تمام جانم را داشت می‌گرفت و با بیش‌تر شدن این سرما خودم را بیش‌تر در زانوهایم فرو می‎بردم و تند تند‌تر به پایپ خود کام می‌زدم تا بتوانم با نشئگی بیش‌تر، این سرما را فراموش کنم.

اولین شب در پل سوخته داشت به صبح نزدیک‌تر می‌شد؛ اما تا وقتی که شکمت سیر است و هنوز لباس‌هایت تنت را می‌تواند گرم نگه‌دارد و خمار نیستی خیابان برایت جای بدی نیست؛ اما به محض این که گرسنه و سردت شود و خماری سرت فشار بیاورد آن وقت است که می‌فهمی خیابان جای امنی برای هیچ کس نمی‌تواند باشد.

ماما قندهاری با زدن اولین سپیده دم بساطش را جمع کرد و با شانه‌اش به من تکانی داد که داشتم چرت می‌زدم و گفت: «بیخی او جوان، خودت را شور بده که صبح شده و مردم از اینجا تیر می‌شوند، دلت که نیست بیاب شوی.»

با گفتن همین جمله خودش را به آن شکاف رساند و در آن فرو رفت. حالا من مانده بودم و سردرگمی عجیبی. دو دل‌تر از همیشه. کجا بروم؟ چه‌کار بکنم؟ دنبال ماما قندهای بروم؟ زیر پل سوخته تنها نیستم؛ اما این بالا حالا من تنها‌تر از همیشه استم.