( قسمت اول)
«عصرها حین برگشتن به اتاق، وقتی روی (پل سوخته) می رسم، می ترسم. می ترسم از خودم و از شیطان اندوهگین درونم که با اشتیاق شدید از من خواهش می کند به جمع رفقای احتمالی ـ مجموعهی معتادان شهر کابل- بپیوندم. منظورم از رفقای احتمالی جمعیت قریب ۱۰۰ نفرهای است که با دلیل و بیدلیل زندگیشان را روی زرورق سیگار میسوزانند تا هم بازار کرمهای دریای کابل گرم باشد و هم عابران روی پل سوخته از این نعمت سپید الهی (هیرویین) محروم نمانده و بوی سوختگی ناآشنایی را استشمام کنند. من از چشم اندازهای نزدیکتری آنان را دیدهام و گاهی رفتارهای عجیب و غریبشان وسوسهام کرده تا از آن «لجن میعادی» سوژهی مستندی روی هم کنم ولی احساس من نسبت به آنها عمیقتر شده است؛ احساسی که مرا از سوژه ساختن این (اجتماع تنها) باز می دارد.»
«نفس بکش! نفس تو دوام زیستن است
نفس بکش که جهان کارخانهی کفن است
اگرچه سمبه و سوراخ بینیات بندند
ولی به زیر دماغ تو یک وجب دهن است
هوای کابل اگرچه به زهر آلودهاست
چه فرق میکند، آدم سرشتش از لجن است»
این متن و این سه بیت، از یک غزل را ابراهیم امینی، همان عصرهایی نوشته بود که کمی آنطرفتر از پلسوخته اتاق کوچک و مشترکی داشتیم. ابراهیم ترس خود از اعتیاد را همان سالهای قبل نوشت و فریاد زد. این نگاه کنجکاوانهی ابراهیم را من،آن وقتها به پل سوخته نداشتم. پل سوخته و زندگیهایی که آن زیر جریان داشت، برایم تازگی نداشت. من به معتادین اینگونه که ابراهیم گفته است، اصلن فکر نمیکردم. برایم مهم نبود که چرا معتاد شدند و پل سوخته چرا این تعداد آدم را در دل خود جای داده است. این آدمها آنجا چهکار میکنند؟ آیا لازم است از آن آدمها حرفی بزنم؟ این همه آدم در این شهر، چرا باید زندگی چند معتاد برایم جالب باشد و برای آنها شعری بنویسم یا متنی بگذارم. برای آنها چیزی دیگر به جز مواد مخدر هم میتواند جذابیت داشته باشد یا خوشحال کننده باشد؟ این سوالها از معدود سوالاتی بود که برایم بعد از این نوشته و شعر ابراهیم بهعنوان هماتاقی در ذهنم چرخید و چندتایی را پرسیدم از ابراهیم؛ اما بسیاری را هم نپرسیدم.
برایم جواب این سوالها آن قدر هم مهم نبود.
چند سال گذشت و روزگار دستم را گرفت و با خودش برد تا خواسته یا نخواسته صفحه طوری ورق بخورد که امروز به جواب آن سوالات خود، خودم جواب بدهم. زندگی در کابل و اتفاقاتش با من کاری کرد تا همیشه به یاد داشته باشم که هیچگاه نمیتوانم از واقعیتی که در من جاری است، فرار کنم.
بیماری اعتیاد در من هر روز داشت رشد میکرد. عبور از پل سوخته صبحها و عصرها برای رفتن از اتاق تا محل کار و برعکسش کبریتی بود که برجانم زده میشد. این آتش آن عصرها شعلهی کوچکی بود که با هر بادی میتوانستم خاموشش کنم؛ اما همین جدی نگرفتن آن متن و شعر ابراهیم امینی در آن عصرهای مشترکی که پل سوخته را میگذشتیم، دلیلی شد تا تصور دیگر از این پل افیونی داشته باشم.
پل سوخته برای هر رهگذری شاید تنها یک پل باشد. خیلی از ما شاید روزی چند بار از روی این پل رد شویم و به اینسو و آنسوی پل در حرکت باشیم. من مطمین استم برای تعداد اندکی از این رهگذران مثل ابراهیم امینی، این پل و آدمهایش ترسآور و حزنانگیز است و خیلی از شما هم هستند که مثل من دچار یک بیتفاوتی استید و این پل و آدمهایش تنها در همان عبور اول میتواند دردناک باشد و شاید تنها بتواند برای چند ساعت اندک، احساسات شما را جریحهدار کند. چند باری که عبور از این پل برایتان به روزمرهگی تبدیل شود، دیگر تکرار این درد میشود عادت و روزی میرسد که ما از روی این پل میگذریم، کمی اینطرف و آنطرف خود را با دقت نگاه میکنیم و هیچ آدم معتاد و کارتن خوابی را با آن لباسهای مندرس و چرکین و بوی تعفنآمیز زیر پل و نه اطراف آن میبینیم. تعجب میکنیم، پل سوخته آن آدمهای جهنمی خود را کجا برده و این آدمها کجا رفتند؟ مگر این آدمها جای دیگری هم به جز پل سوخته دارند؟
این جاست که یک پل مثل پل سوخته در دو تعریف متفاوت میگنجد. مکان یک واحد است؛ اما شما آن بالا ایستادید و سر به نشانهی افسوس تکان میدهید و زیر این پل را برای من جهنمی ابدی میدانید؛ من این پایین کف رودخانهای که کارخانهی کفن است، نشستهام و به عبور شما زل میزنم و به حسرت سر تکان میدهم و میگویم شاید بهشت آن قدرها هم دور نباشد.
ادامه دارد ….