کاکا زاده‌ای که به طالب پیوسته بود

طاهره هدایتی
کاکا زاده‌ای که به طالب پیوسته بود

مرکز ولسوالی و روستاهای اطراف، به دست طالبان سقوط کرده بود. تنها یک روستا مانده بود که بعد از گذشت یک و نیم سال از سقوط ولسوالی، هم‌چنان تحت سلطه‌ی طالبان در‌نیامده بود؛ روستایی متشکل از هفت خانه و هفت خانواده؛ در میان یک دره بین دو ولایت غور و فاریاب.

نیمه شب بود که صدای شلیک‌های پی در پی اهالی روستا را از خواب بیدار کرد. طالبان به روستای آن‌ها آمده بودند. مردان مسلح، با استفاده از تاریکی شب روستا را ترک کردند و در بلند‌ترین نقطه‌ی کوه‌های اطراف دره موقعیت گرفتند.

با طلوع خورشید و روشن شدن هوا، طالبان زنان و اطفال به‌جا مانده در روستا را به جرم یاغی بودن و سر‌کشی از حکومت طالبان دست‌گیر کردند. آن‌ها می‌خواستند زنان و اطفال را به مرکز ولسوالی انتقال دهند تا به واسطه‌ی آن، مردان آن‌ها تسلیم شوند.

اهالی آن روستا افراد وابسته به حزب جمعیت اسلامی بودند که تحت فرماندهی مرکزیِ احمد‌شاه مسعود، با طالبان می‌جنگیدند.

بعد از دست‌گیری زنان و کودکان توسط طالبان و آماده کردن آن‌ها برای انتقال به ولسوالی، مردانِ روستا، طی پیغامی به طالبان اخطار دادند که در صورت رها نکردن زنان و اطفال، تک تیر‌اندازان، آن‌ها را از بلندای دره هدف قرار خواهند داد. طالبان برای رفتن به مرکز ولسوالی، مجبور به عبور از تنگه‌ای بودند که تحت سلطه‌ی مردان مسلح قریه بود.

طالبان در حالی که محاصره مانده‌بودند، مجبور شدند زنان و کودکان را رها کنند. تا غروب آن روز طالبانی که داخل روستا شده بودند، همه کشته، زخمی و دست‌گیر شدند.

بدبختی این روستا تازه شروع شده بود. همان شب طالبان از مرکز ولسوالی، روستا را زیر گلوله‌ی هاوان گرفتند که اهالی روستا مجبور شدند، روستا را ترک کرده  بعد از طی فاصله‌ی یک ساعته در دره، در زیر خمیدگی بزرگی از کوه پناه شوند. خمیدگی کوه، برای آنان پناه‌گاه امنی ساخته بود برای نجات از هاوان‌های که طالبان شلیگ می‌کردند.. در میان چهل نفر اهالی آن روستا، دوازده نفر مسلح بودند که در دسته‌های چهارنفری نگه‌بانی می‌دادند. آن‌ها شش ماه را در سایه‌ی همان خمیدگی سپری کردند. شش ماهی که با شیوع و ابتلای بیش از نیم افراد آن روستا، به بیماری مالاریا همراه بود.

بعد از آن جنگ که به شکست غیر منتظره‌ی طالبان انجامیده بود، رفت و آمد اهای روستا را به مرکز ولسوالی و رسیدن به امکانات صحی و دیگر نیازهایی که باید از بازار تهیه می‌شد، بسته بود.گرمای تابستان و ملاریا، انگار به نمایندگی از طالبا، سراغ بازماندگاه آن روستا رفته بود. بیماری‌ای که در کم از یک ماه، به مرگ سه نفر از بازماندگان چهل و چند نفری آن روستا انجامید.«هیچ دارو و داکتری نبود. هر روز ترس این بود که یکی دگه بمیره. پدرم به یکی از اقارب دور مان که داکتر بود د مرکز ولایت غور، نامه نوشت و دو نفر را دنبالش فرستاد. سفری که سه شبانه روز فاصله پیش رو داشت. بعد از یک هفته آن دو نفر با داکتری که دنبالش رفته بودن، برگشتن.»

پزشک، علت بیماری آنان را، آب ایستاده‌ای عنوان می‌کند که در مجاورت آنان قرار دارد. او، در سایه‌ی همان خمیدگی کوه، به تداوی بیماران مشغول می‌شود. او شش گاو و چند گوسفند را در ازای درمان آنان دریافت و بعد از یک ماه، به طور پنهانی و با گذر از کوه‌ها و دره‌ها به غور برمی‌گردد.

دو روز بعد از شبی که رادیو، خبر ترور احمد شاه مسعود را اعلام کرد، هفت خانواده‌ای که شش ماه را دور از خانه‌های‌شان سپری کرده بودند، دوباره به روستای شان برگشتند. آن‌ها به روستای‌شان برگشتند و برای یک هفته، مشغول تمیز و مرتب کردن خانه‌هایی شدند که در نبود آن‌ها به سنگرهای جنگ تبدیل شده بود. در آن میان نیز، خانواده‌ای خون کاکازاده‌ای را از دیوار خانه‌اش می‌شست. کاکا زاده‌ای که به طالب پیوسته بود و به روی اقاربش سلاح کشیده بود.

برادر کشی؛ قصه‌ی تلخ و تکراری از دهه‌ها جنگ در افغانستان.