‌آخرین شیر مادر در هیاهوی بم‌باران دره‌ی فولادی

طاهره هدایتی
‌آخرین شیر مادر در هیاهوی بم‌باران دره‌ی فولادی

خلیفه اکبر، یکی از نیروهای پاک‌سازی راه‌ها و خنثا کردن ماین‌ها بود. او، در جبهه‌ی مقاومت علیه طالبان می‌جنگید. مدتی‌ را در ولایت پروان به جنگ علیه طالبان پرداخت و بعد، همراه با تعدادی از نیرو‌های دیگر، به بامیان اعزام شد.

او، یک پایش را در جریان پاک‌سازی قسمتی از دهنه‌ی شینگریان در منطقه‌ی شیخ علی در غوربند، از دست داده است. روزی که طالبان پس از نصب ماین‌های فراوان در مقابل سنگر‌های‌شان، سنگر‌های خود را ترک کردند و بعد از پاک‌سازی قسمتی از مسیر، گروه مجاهدین طعمه‌ی ماین‌ها شدند، تعداد زیادی از آن‌ها، زندگی خود را از دست دادند و بیست و پنج نفر زخمی آن حادثه، به شفاخانه‌ی بامیان انتقال داده شد.

خلیفه اکبر، پای راستش را از قسمت بالا‌تر از زانو، در آن حادثه از دست داده است.

خلیفه اکبر که فعلا در کابل زندگی می‌کند، می‌گوید که تلخ‌ترین خاطره‌اش از دوران طالبان، به روزی بر‌می‌گردد که بامیان به دست طالبان سقوط کرد.

او می‌گوید که سقوط شهر، از کوتل عقربات شروع شد. ساعت یازده شب، کوتل عقربات بامیان، توسط نیرو‌های طالبان سقوط کرد و ساعت چهار صبح، خلیفه اکبر مرکز شهر بامیان را به قصد یکاولنگ ترک کرد. او ابتدا به دره‌ی فولادی رفت تا باقی مسیر را، از آن‌جا با پای پیاده طی کند.

خلیفه اکبر و تعداد زیادی از مردم بامیان، در مسیری مشترک، دره‌ی فولادی را به قصد یکاولنگ گام برمی‌داشتند و قدم به قدم، آن ‌را پشت سر می‌گذاشتند. پیر، جوان، کودک، زن و مرد؛ عده‌ای پیاده و عده‌ی دیگر با موتر‌های سنگینی.

خلیفه اکبر می‌گوید که آن‌ها روزها را می‌خوابیدند و در تاریکی شب، کوه‌ها و دره‌ها را پشت سر می‌گذاشتند. روز‌هایی که سعی می‌کردند استراحت کنند و خود را از چشم طالبانی که با موتر‌های‌شان، آن مسیر‌ها را در جستجوی افراد دور می‌زدند پنهان کنند. آن‌ها بعد از دو شبانه‌روز، به یکاولنگ رسیدند که نسبت به بامیانی که‌ سقوط کرده بود، امن‌تر بود.

او درباره‌ی روز اول سقوط بامیان می‌گوید که دره‌ی فولادی، پر بود از مردمی که قصد فرار از شهر را داشتند. جمعیتی که در میان دره، با بمباران‌های هوایی طالبان غافل‌گیر شدند. خلیفه اکبر می‌گوید که هلی‌کوپتر‌های طالبان، دره‌ی فولادی را بم‌باران کردند و عده‌ی زیادی، در نتیجه‌ی آن زندگی خود را از دست دادند. تعدادی از آنانی که زخمی شده بودند، قادر به حرکت و ترک محل نبودند و سرنوشتی جز مرگ در انتظارشان نبود. در آن میان، موتر کُمازی نیز دیده می‌شد که از افراد ملکی پر بود و قسمت زیاد سرنشینان آن را، زنان و اطفال تشکیل می‌داد. آن موتر نیز، هدف بمب‌هایی قرار گرفته بود که از فراز دره‌ی فولادی، بر مردم در حال گریز فرود می‌آمد.

خلیفه اکبر می‌گوید که آن ‌لحظه‌، وحشت‌ناک بود. زنان، مردان و اطفالی که بدن‌های بی‌جان و یا هم زخمی‌شان، در کف دره افتاده بودند. او در حالی‌ که اشک‌ حلقه زده در چشمانش را با دست پاک می‌کند، برای‌مان از زنی می‌گوید که در آن میان دیده می‌شد. بدن نیمه‌‌جان زن، روی زمین افتاده بود و چره به سینه‌اش برخورد کرده بود. آن زن، یک مادر بود و کودکی، در اطرافش چهار دست و پا حرکت می‌کرد. کودکی که دور تا دور بدن خون‌آلود و زخمی زن حرکت می‌کرد. کودک هربار دهانش را روی سینه‌های پر‌خون زن می‌گذاشت و بدون آنکه بداند چه اتفاقی افتاده است، برای آخرین بار  شیر مادرش را می‌مکید.

پی‌نوشت :مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصه‌های مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطه‌ی طالبان در افغانستان گذرانده‌اند و خاطرات‌شان را با روزنامه‌ی صبح کابل، شریک کرده‌اند. خاطرات‌تان را از طریق ایمیل و یا صفحه‌ی فیس‌بوک روزنامه‌ی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات‌تان استیم.