«دختر سرای شمالی» یکی از هشت‌صد هزار زن معتاد افغانستان

صبح کابل
«دختر سرای شمالی» یکی از هشت‌صد هزار زن معتاد افغانستان

نویسنده: مصور شفق

ساعت هفت شب است. در این شبِ تاریک، سرمای گزنده و آلودگی هوا؛ تنها فرمان‌روایانِ کابل‌ اند. بادهای سرد زمستانی، مانندِ شلاق به سر و صورتِ عابران می‌کوبد و ابرهای تیره‌ی آسمان، زمین را به بارشِ برف و باران تهدید می‌کند. در «سرای شمالی» یکی از پر ازدحام‌ترین نقاط شهر کابل، منتظر موتر استم تا به خانه بروم. دخترِ جوانی، در گوشه‌ای نشسته‌است. احتمالا ۲۱ یا ۲۲ سال داشته باشد، قدبلند و زیبا است.
در چهار سویش پولیس، این پاس‌دارانِ شهر و کشور؛ حلقه زده ‌اند و با متلک‌ها و چرندیات ‌شان، تصمیمِ سوءاستفاده‌ی جنسی از او را دارند؛ دختر اما بی‌تفاوت به تمام جهان، ساکت و صبور نشسته و در برابر هیاهوی دور و برش، هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد.
برایش اعلان نتیجه‌ی ابتدایی انتخابات، خروج امریکایی‌ها یا پروسه‌ی صلح؛ معنایی ندارد. حتا در برابرِ بی‌تفاوتی ره‌گذران، کم‌ترین اعتنایی نمی‌کند. این که «سرای‌شمالی» راهی‌ است که نصفِ اعضای پارلمان حداقل یک بار از آن می‌گذرند؛ این که تمام مردمانِ این کشور ادعای دین‌داری دارند و اکثریتِ عابرانِ این مسیر؛ خواستارِ بهشتِ ابدی استند… هیچ‌کدام در حالِ او اثر ندارد. ناگهان چشمم به چشمانش می‌افتد، گویا تمامِ درد و مصائبِ جهان را در چشمانش ریخته باشند. حجمی از درد و بیچار‌گی که اگر بر آسمان گذاشته شود، بی‌گمان کمر فلک را خم می‌کند.
دختری که اگر در زمانی جز این زمانه و روزگار می‌زیست، رودابه‌ای می‌شد در متنِ شهنامه یا شاخِ نباتی می‌شد در شعر حافظ و اگر در آن سوی مرزهای افغانستان زاده می‌شد، شاید زنی می‌بود به سانِ سانا مارین و آنگلا مرکل؛ اما او این‌جا است، دختری معتاد در دومین دهه‌ی قرن بیست‌ویکم و در پایتختِ کشوری به ‌نام افغانستان. جوانی، زیبایی و مهم‌تر از همه جنسیتش به‌عنوانِ یک زن؛ او را به طعمه‌ای در چشم حیوان‌صفتانِ این شهر، مبدل کرده است. دختری که نه نام و نشانش را می‌دانم و نه دلیل اعتیادش به مواد مخدر را؛ فقط می‌دانم که یک انسان است و حالا به هر دلیلی که بوده به این سمت کشیده شده و اگر نهادهای مربوطه از او و امثالش حمایت نکنند؛ به وسیله‌ای برای ارضاء جنسی افراد مُلکی و نظامی مبدل می‌شود.
این «دختر سرای شمالی» نمونه‌ی کوچکی است از زنان معتاد و بی‌خانمانی که در خیابان‌های پایتخت و ولایات؛ مورد خشونت کلامی، فیزیکی، روحی و در اغلب موارد، مورد بهره‌کشی جنسی قرار می‌گیرند. آمارها نشان می‌دهد که بالاتر از بیست درصد معتادان در افغانستان را زنان تشکیل می‌دهند؛ زنانی که یا عضو یا اعضای خانواده‌ی شان معتاد است، یا به‌ سوی اعتیاد کشانده‌ شده و در دامِ این بلای ویران‌گر، افتاده ‌اند؛ هشت‌صد هزار زنِ معتاد! اعداد و ارقام، به‌ تمامِ معنا وحشت‌ناک و رعب‌انگیز اند.
حال این پرسش مطرح می‌شود که: حداقل در این دو دهه‌ی پسین، چند نهاد و مؤسسه‌ی غیرانتفاعی، به ‌نام زنِ افغانستان، کسب منفعت و تجارت کرده ‌اند؟ وزارت امور زنان و دولت افغانستان، چقدر برای زنانی مانند این «دختر سرای شمالی» کار کرده ‌اند؟ چقدر دولت افغانستان و جامعه‌ی جهانی در امر مبارزه علیه مواد مخدر، موفق بوده‌ اند؟ این پرسش‌ها و امثال آن؛ هیچ‌کدام پاسخ قناعت‌بخشی ندارند و هیچ‌کس سرِ بی‌دردش را به خاطرِ زنان معتاد افغانستان و دادخواهی برای آنان؛ به درد نمی‌آورد. در همین زمان، چند موترِ شیشه‌سیاه از خیابان عبور می‌کند. چند پولیس دوان دوان به‌ آن‌سوی خیابان می‌روند تا به ترافیک‌ها در گذر دادنِ مطمئن و بی‌خطرِ یک مقام‌ بلند‌پایه از خیابان؛ یاری رسانند. با پراگنده شدن حلقه‌ی محاصره، دخترک فرصتی می‌یابد برای گریز، می‌رود به‌سوی تپه؛ شاید برای مواد کشیدن؛ نمی‌دانم. از پهلوی سگ‌های ولگرد می‌گذرد، گویا چیزی با خودش زمزمه می‌کند. آخر او خیلی خوب می‌فهمد که سگان ولگردِ کابل بر آدم‌نماهایش، شرف دارند.
راننده‌ی موتر صدا می‌زند: «سرکوتل! اده‌ی‌مزار! بالا شو!» با حسی مبهم و بغضی گلوگیر، سوار موتر می‌شوم و دریغ می‌گویم به سعدی که روزگاری سروده بود:

بنی آدم اعضای یک‌دیگر اند
که در آفرینش زِ یک گوهر اند
چو عضوی به‌درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنتِ دیگران بی‌غمی
نشاید که نامت نهند آدمی