زندگی جدید سرباز ارتش پس از معلول شدن

مهدی غلامی
زندگی جدید سرباز ارتش پس از معلول شدن

نویسنده: دیوید زوکینو و فاطمه فیضی- نیویورک تایمز

مترجم: مهدی غلامی

بامیان، افغانستان – زمانی که میرزاحسین حیدری تویوتا تاکسی سفیدش را وارد ایست بازرسی پولیس کرد، افسر بهت زده‌ی پولیس، فورا به گیر موترش خیره شد؛ گیری که با نوار آبی پوشانده شده و به یک دستگاه فلزی‌ که سیم و کابل‌هایی از آن بیرون زده بود، وصل شده بود.
آن افسر که گمان می‌کرد یک بمب دست‌ساخته باشد، پرسید: «این چیست؟» حیدری توضیح داد: «من در جنگ زخمی شدم. به وسیله‌ی این دستگاه رانندگی می‌کنم.» حیدری که ۲۵ سال دارد، پنج سال پیش هر دو پایش را زمانی که در ارتش افغانستان خدمت می‌کرد، از دست داد. او اکنون با یک تاکسی امرار معاش می‌کند. او آن تاکسی را با یک مکانیسم دست‌ساخت، برای خود عیار کرده که به حیدری اجازه می‌دهد موتر را با دستانش یا هر چه از آن‌ها باقی مانده، براند. آن ماین چهار انگشت دست چپ آقای حیدری را نیز متلاشی کرد و تنها انگشت شستش در آن دست مانده، انگشتان دست راستش کامل است؛ اما آسیب دیده است.
هزاران سرباز جنگ مانند حیدری، تبدیل به جزء جدانشدنی جامعه‌ی افغانستان شده اند. برخی‌ها تحسین‌برانگیز اند و برخی‌های دیگر ترحم‌برانگیز. در خیابان‌ها، با پاهای مصنوعی یا عصای زیر بغل می‌لنگند. در بیمارستان‌ها یا مراکز توان‌بخشی، راه‌رفتن یا پوشیدن لباس را یاد می‌گیرند. هزینه‌ی برخی از آن‌ها توسط خانواده‌های شان پرداخت می‌شود و برخی‌های دیگر با حقوق بازنشستگی امرار معاش می‌کنند. تعداد کمی در خیابان‌ها گدایی می‌کنند یا اشیاء ارزان و کارت موبایل می‌فروشند.
آقای حیدری ۲۵ساله که مردی آرام و جدی است، انتخاب کرده تا زندگی‌اش را در میان مردم از سر بگیرد. محل اقامت دایمی او، ولایت بامیان در مرکز افغانستان است. او با تویوتای عیار شده‌اش مسافرکَشی می‌کند و در دور و اطراف خانه‌ی آجری‌اش که در تپه موقعیت دارد، به رانندگی می‌پردازد.
او گفت گاهی وقت‌ها، مردم او را مسخره می‌کنند یا با دیدنش از او دور می‌شوند. برخی از مسافران زمانی که فهمیدند قرار است با راننده‌ای که پا ندارد، سفر کنند؛ ناگهان از موتر او پیاده شده اند. حیدری در حالی که در خانه‌اش به یک بالشت تکیه داد بود و خودش را برای روز دیگری از رانندگی آماده می‌کرد، گفت: «گاهی وقت‌ها زمانی که مردم مسخره‌ام می‌کنند، آرزو می‌کنم آن بمب مرا کشته بود؛ چون این شکنجه‌ای است که تا پایان عمر ادامه دارد.» آقای حیدری گفت از این که وقتی زخمی شد، هیچ کسی از ارتش با او تماس نگرفت و حالش را نپرسید، عمیقا دل‌شکسته شده بود. او می‌گوید از آن زمان تا کنون، دست‌مزد ناچیزی از دولت دریافت کرده است؛ آن قدر که توانسته است هزینه‌ی ساخت ویلچری که می‌تواند با آن وارد خانه شود را بپردازد؛ اما هنوز هم احساس می‌کند همه ترکش کرده اند.
او گفت: «من به ارتش افغانستان و کشورم خدمت کردم؛ اما حالا برای آن‌ها کسی نیستم؛ چون نمی‌توانم برای شان کاری کنم. برای آن‌ها مهم نیست که به خاطر جنگ پاهایم را از دست دادم.» حتا با این وجود، او مصمم است تا مقاومت کند. حیدری در کابل، با دیدن یک سرباز ارتش که با دستانش، موتر عیارشده‌ای را می‌راند، الهام گرفت تا دست‌گاه مشابهی را برای خودش طراحی کند.
او گفت برنامه‌ی دست‌ساختش را پیش مکانیکی در شهر بامیان برد؛ اما آن مرد حاضر به کمک نشد و گفت که امکان ساخت چنین چیزی وجود ندارد. حیدری با او به سختی حرف زد و آن مرد نرم شد. آن دو، وسیله‌ای ساختند که به آقای حیدری اجازه می‌دهد با دست راستش که سالم است، فرمان را به دست بگیرد و با شست چپش، اکسیلیتُر «پدال گاز» را کنترل کند. او به وسیله‌ی همان شست چپ، با فشار دادن یک دستگیره‌ی آبی‌رنگ، بریک می‌گیرد. ساخت این دستگاه برای او ۵٫۵۰۰ افغانی هزینه برداشت که معادل هفتاد دالر امریکایی است.
آقای حیدری سه سال با دولت منازعه کرد تا یک ویلچر برقی به او داده شد. او بخشی از معاش سربازی‌اش را نیز دریافت می‌کند. حیدری می‌گوید حالا می‌تواند هزینه‌ی زندگی‌اش را تأمین کند؛ اما از این که برادر ۱۱ساله‌اش برای تأمین نیازهای پولی خانواده، به جای رفتن به مکتب، در یک نانوایی کار می‌کند، ناراحت است. آقای حیدری با برادر، خواهر و مادرش زندگی می‌کند. او گفت: «هزینه‌ی معلول شدنم را خانواده‌ام پرداخت. تنها یک بمب، زندگی‌ من و خانواده‌ام را ویران کرد.»
اما حیدری گفت که با پشتیبانی اعضای خانواده و دوستانش، از زندگی پس از ارتش خود راضی است. تایر‌های تاکسی‌اش به او تسکین می‌دهد. او در یک لیگ، بسکتبال با ویلچر بازی می‌کند و برای این که تناسب اندامش را حفظ کند، به یک باشگاه‌ بدن‌سازی می‌رود. او گفت: «به لحاظ جسمی معلول شده ام؛ اما روحا خوبم. پاهایم را از دست داده‌ام نه عقلم را.»
آقای حیدری جاده‌های ناهموار بامیان را در برف‌ طی می‌کند، به دنبال مسافر می‌گردد و واکنش مردمی که به او دست تکان می‌دهند را می‌بیند. آیا [مردم] حاضر می‌شوند سوار موتر او شوند یا رو برمی‌گردانند؟ در پایان هر روز، تاکسی‌اش را به سوی یک جاده‌ی آسفالت و سپس یک مسیر ناهموار می‌برد تا به خانه‌اش که در بالای یک تپه‌ی خشک است، برسد. به خانه که می‌رسد، دَرِ موترش را باز می‌کند و می‌چرخد. او به راحتی از موتر بیرون می‌شود و در ویلچری که منتظرش است، می‌نشیند. سپس ویلچرش را به سوی پِلِکان سمنتی و دروازه‌ی پیش‌روی خانه‌اش به بالا هدایت می‌کند و دوباره به خانه و پیش خانواده‌اش برمی‌گردد.
اما حتا پس از پنج سال، خاطرات صبحی که او تیمش را برای گشت‌زنی در ولایت جنوبی هلمند که ماین زمینی در آن‌جا منتظرش بود، هدایت می‌کرد؛ کابوس‌وار دنبالش می‌کند. او گفت: «همه چیزم را از دست دادم؛ اما از رفتن به ارتش پشیمان نیستم. من به افغانستان خدمت کردم و برای کشورم جنگیدم.» سپس در حالی که مکثی کرد تا وجودش پر از خاطره‌های ارتش شود، گفت: «هرگز پشیمان نیستم؛ اما گاهی آرزو می‌کنم آن بمب مرا کشته بود.»