بهزاد در دو «ایستگاه بدبینی»

عزیز رویش
بهزاد در دو «ایستگاه بدبینی»

بهزاد در مواضع و دیدگاه‌های خود دو «ایستگاه بدبینی» داشت که تا آخر آن را حفظ کرد: اول، بدبینی نسبت به هرگونه مذاکره و گفت‌وگو با حکومت که او آن را در حد «راه حل بدیل» تقلیل می‌داد و از بُن رد می‌کرد. در این زمینه، وی «توتاپ» را به تقلید از خلیلی «خط قرمز» خود اعلان می‌کرد و می‌گفت که به هیچ وجه کم‌تر از «لغو فیصله‌ی ظالمانه‌ی ۱۱ ثور» و «تطبیق کامل ماسترپلان برق و انتقال لین ۵۰۰ کیلوولت از مسیر بامیان – میدان‌وردک» راضی نمی‌شود. دوم، بدبینی نسبت به طرح مرتبط با ساختارمند شدن جنبش روشنایی و گسترش چتر تصمیم‌گیری و ورود شخصیت‌ها و نیروهای بیشتر در عرصه‌ی رهبری و مدیریت این جنبش.

در مورد این که بهزاد چرا از مذاکره با حکومت هراسان بود یا چرا از بحث‌های مرتبط با ساختارمند شدن جنبش روشنایی و گسترش چتر تصمیم‌گیری و وارد کردن نیروها و افراد موثر در ساختار شورای عالی مردمی نگران بود، دلیل واضح و روشنی ندارم. در صحبت‌های او هیچ‌گاهی انسجام و پایه‌های تیوریک قوی در این زمینه مشاهده نمی‌شد که مبتنی بر یک فرضیه‌ی استوار یا حتا ملهم از یک تجربه‌ی آشنا و تعمیم‌پذیر باشد. در سخنرانی‌ها و نوشته‌های او نیز نشانه‌ای وجود ندارد که نسبت به این مسایل از منظر عقلانی و علمی بحثی را مطرح کرده یا نظرها و پیشنهادهای دیگران را در این زمینه مورد بررسی و انتقاد قرار داده باشد.

در صحبت‌هایی که گاه ناگاه با هم داشتیم، بهزاد به طور عمده نیت‌های افراد را برجسته می‌کرد و خصوصیت‌های اخلاقی آنان را تذکر می‌داد که گویا فلان شخص معامله‌گر است، فلان شخص ترسو و بی‌تعهد است، فلان شخص خودخواه است، فلان شخص در جلسه به کسی مجال صحبت نمی‌دهد، فلان شخص برج عاج‌نشین است و از تیوری‌ها و نظریات کتابی خود بیرون نمی‌آید، فلان شخص با شورای امنیت رابطه دارد، فلان شخص به فلان شخص یا فلان دسته تعلق دارد، و امثال آن. گاهی نیز از گستردگی خواست‌ها و انتظارات مردم می‌گفت که نمی‌شود آن را در قالب ساختار و تشکیلات محدود کرد و گاهی نیز طالب زمان می‌شد تا فرصت مناسب برسد و همه‌ی امور به صورت طبیعی سامان گیرد.

در یادداشت‌هایی که دارم و در مکالمات و مکاتباتی که با بهزاد داشته‌ام، حجم بالایی از گفت‌وگوهای ما به همین امور اختصاص یافته است و اتفاقا در هیچ‌کدام و هیچ موردی نیز به نتیجه‌ی قطعی نمی‌رسیدم تا با خود فیصله کنم که آیا به گفت‌وگوها و تماس ادامه دهم یا از خیر آن بگذرم و ردش را رها کنم. بهزاد همیشه در خطی میان بیم و امید حرکت داشت و من نیز در ارتباطم با او در همین حد متوقف می‌ماندم. این رابطه با همین کش‌و‌قوس‌های خود تا یک هفته قبل از چهلم شهدای روشنایی ادامه یافت و در اوایل ماه سرطان ۱۳۹۵ به طور قطعی به پایان رسید. این زمانی بود که آخرین طرح مکتوب برای به‌سازی تشکیلات جنبش روشنایی، مخصوصا ترکیب و اعضای «شورای عالی مردمی» به عنوان مرجع تصمیم‌گیری‌های جنبش، با مخالفت قطعی بهزاد مواجه شد؛ هر چند خود نیز از اعضای گروهی بود که برای تدوین آن طرح و رسیدنش تا آن مرحله کار کرده بود.

***

بحث ساختارمند ساختن جنبش روشنایی بحثی درازمدت و زمان‌گیر بود که با تمام اهمیت آن، در اولویت قرار نمی‌گرفت و معمولا به استناد شرایط و حساسیت اوضاع به حاشیه می‌رفت. من در مجموع بر این نظر بودم که مسؤولیت امور جنبش روشنایی را با گستردگی وسیع مردمی آن نه یک فرد برداشته می‌تواند و نه حلقات معینی از افراد. این نکته را به ویژه بعد از فاجعه‌ی دوم اسد و انفجار میدان روشنایی با قوتی بیشتر مطرح می‌کردم و می‌گفتم که خوب است با مسؤولیت سنگین رهبری جنبش با نگاهی انحصارجویانه و تقلیل‌گرایانه برخورد نکنیم. در باور من، جنبش روشنایی یک جنبش وسیع اجتماعی بود و هیچ کسی الزام یا حق نداشت در قوت و ضعف آن به گونه‌ی انحصارطلبانه رفتار کند و فکر کند که افراد یا حلقات معینی می‌توانند یا حق دارند در مورد سرنوشت عمومی حرف آخر را بگویند یا موضع نهایی را اتخاذ کنند. در باور من، جنبش روشنایی جنبشی با داعیه‌ی مدنی بود که در نیمه‌ی اول قرن بیست‌ویکم اتفاق افتاده و ترکیب افراد دخیل در آن از لحاظ رشد مدنی و سیاسی جامعه با آنچه قبل از این شاهد بوده ایم، فرق زیادی داشت. در خیلی از موارد نوع نگاه و استدلال‌هایم برای بهزاد گران تمام می‌شد و آن را نادیده گرفتن یا تخطیه‌کردن نقش و توان‌مندی‌های خود – و گاهی نیز، سهم و نقش کسانی که تا آن زمان در شورای عالی مردمی زحمت کشیده و رنج برده بودند – تلقی می‌کرد. او بارها و به اصرار نمونه‌ی رهبری مزاری را در دوران مقاومت غرب کابل بر زبان می‌آورد و با این اشاره، می‌خواست به گونه‌ی تلویحی یا مستقیم القا کند که گویا او در جامعه‌ی هزاره در نقش مزاری ظاهر شده است و این نقش نباید نادیده گرفته شود.

***

بحث مذاکره و گفت‌وگو با حکومت، بر خلاف بحث ساختارمندساختن جنبش یا گسترش دایره‌ی تصمیم‌گیری آن، بحثی عاجل و روزمره بود که به صورت بالفعل پیش پای شورای عالی مردمی قرار می‌گرفت. در واقع، تمام تشتت و فروپاشی‌هایی که از بیستم ثور و گردهم‌آیی مصلای شهید مزاری تا استعفای احمد بهزاد از عضویت در شورای عالی مردمی دامن‌گیر جنبش روشنایی شد، به صورت عمده در حول مفهوم مذاکره و گفت‌وگو با حکومت قابل مطالعه و درک است. محقق و دانش، وقتی نتوانستند از نمد جنبش روشنایی پشمی برای خود بردارند، به استناد مذاکره و گفت‌وگو با حکومت از دامن جنبش بیرون خزیدند و راه «طرح بدیل» را در پیش گرفتند؛ خلیلی و صادق مدبر با همین توجیه در شام‌گاه اول اسد، اندکی قبل از برگزاری تظاهرات و انفجار میدان روشنایی در دوم اسد، «شورای عالی مردمی» را ترک گفتند؛ به همین ترتیب، جنجال‌ها و مناقشات بعدی که چه کسی، در کجا و در چه حدی با این یا آن مرجع مذاکره و گفت‌وگو کند، اعضای شورای عالی مردمی را یکی یکی از بدنه‌ی جنبش پایین انداخت.

در پاره‌ای از موارد معمای مذاکره و گفت‌وگو تا حد طنزهای تلخ و چندش‌آور در پیشانی جنبش روشنایی آویزان می‌شد. در فاصله‌ی بیستم تا بیست‌وهفتم ثور، بازی موش و پشک و گریز از این مسجد به آن مسجد به دلیل گریز از مذاکره‌ی رو در رو با حکومت بود؛ به همین ترتیب، بهانه‌گیری به خاطر تلفون و مکتوب رسمی و مکتوب با امضا و بی‌امضا و درج شدن این نقطه و حذف آن نقطه‌ی دیگر از یک سند و پس و پیش شدن نام‌ها و حذف و ایزاد اسم این و آن در فهرست کمیسیون و تجویز و عدم تجویز بحث و اقدام در فلان مسأله، همه و همه، تصویرهای آزاردهنده‌ای بودند که از آدرس رهبری جنبش روشنایی بروز داده می‌شد و در تمام آن‌ها نوعی هراس عام از مذاکره با حکومت وجود داشت که مانند کابوسی بر سر اعضای شورای عالی مردمی گردش می‌کرد و هیچ کس و مرجعی نمی‌توانست از سایه‌ی تابوگونه‌ی آن احساس راحتی کند.

بعد از بیست‌وهفتم ثور، سخنان اهانت‌بار محقق، حامل بار سنگینی از دست زدن او به تابوی مذاکره با حکومت بود. او خود از کسانی بود که تا آن موقع بر رد هرگونه مذاکره سخن گفته و مطالبه‌ی «لین برق ۵۰۰ کیلوولت» را مانند خلیلی «خط قرمز» سیاست خود می‌شمرد. در امتناع از پذیرش هیأت حکومت که برای مذاکره میان مسجد باقرالعلوم در قلعه‌ی علی‌مردان تا مسجد نبی اکرم در شهرک امید سبز شورای عالی مردمی را دنبال می‌کرد، محقق از نقش عمده و کلیدی برخوردار بود. همین هراس در روز بیست و ششم ثور، یک روز قبل از تظاهرات بزرگ جنبش روشنایی، به صورت ضربه‌ای هول‌ناک در مسأله‌ی مکتوب امضاشده‌ی حکومت برای ایجاد کمیسیون حل مسأله‌ی توتاپ بر فرقش فرود آمد و او تلخ‌ترین اهانت دوران رهبری سیاسی‌اش را از زبان عادی‌ترین اعضای شورای عالی مردمی که به تعبیر خودش «ولگردهای خیابانی» و محروم از «ستاره در آسمان و بوریا در زمین» بودند، تحویل گرفت.

اعلان «تظاهرات نامحدود» در گردهمایی هفتم جوزا دقیقا متأثر از همین جنبه‌ی نگاه و رویکرد مبارزاتی در ذهن رهبران شورای عالی مردمی بود. شعارهایی از جنبش «هستیم بر آن عهدی که بستیم» یا «می‌رویم و بر نمی‌گردیم» و «تا پایان تبعیض سیستماتیک از پا نمی‌نشینیم»، شعارهای هیجان‌انگیزی بود که هیجان و جزمیت اعضای شورای عالی مردمی را در ظل گریز از هرگونه مذاکره و گفت‌وگو با حکومت برملا می‌کرد.

به همین ترتیب، بعد از دوم اسد، حساسیت در برابر عکس‌های بهزاد با فلان عسکر امریکایی، حتا بحث تابوی مذاکره را در روابط بیرونی جنبش روشنایی نیز افشا می‌کرد. دیدار فلان عضو شورا با فلان مقام حکومتی، رفت و آمد فلان عضو شورا به دفتر شورای امنیت و ریاست امنیت ملی و امثال آن نیز حاکی از تصویرهایی در ذهنیت شورای عالی مردمی بود که به هیچ صورت با شأن و منزلت جنبش روشنایی به عنوان یک حرکت بزرگ و شکوه‌مند مدنی سازگاری نداشت.

***

بهزاد در اصول با مذاکره و احتیاط و مدارا مخالفت نداشت؛ اما از پایگاه یک مبارز اجتماعی یا پارتیزان سیاسی با این مسأله برخورد می‌کرد نه از موقف یک رهبر یا مدیر سیاسی. او در تمام بدبینی‌هایی که نسبت به مذاکره و گفت‌وگو با حکومت قرار داشت، نقطه‌ی ثقل تمام مواضع را تشکیل می‌داد و در واقع، تا حدود زیادی به عنوان نقطه‌ی نمادین این نوع نگاه مبارزه‌جویانه ظاهر می‌شد.

 در گفت‌وگوها و صحبت‌هایی که با هم داشتیم، بهزاد، نگاه من در رابطه با مذاکره و گفت‌وگو با حکومت را بیش از حد «مصلحت‌جویانه» و «محافظه‌کارانه» می‌دانست و اغلب هم با طعنه‌ی نیش‌داری می‌گفت که با همین نگاه، قیام تبسم را از یک «حرکت پیروزمند» به «شکست و ناکامی» کشاندم و مردم را از نیمه‌ی راه به خانه برگشت دادم. یک روز با طعن معناداری گفت که «تو دیگر آن معلم دهه‌ی هفتاد نیستی!» و من گفتم «بلی، چون از دهه‌ی هفتاد تا حالا نزدیک به یک ربع قرن فاصله گرفته ایم!»

من استدلال داشتم که جنبش روشنایی یک ظرفیت بزرگ در جامعه است که نباید بیهوده ضایع می‌شد. در یکی از صحبت‌هایم که حدود دو هفته قبل از تظاهرات دوم اسد با بهزاد داشتم، دیدگاهم در مورد «سیاست بدون هزینه» را برای او شرح دادم و گفتم که بر داعیه و مطالبه‌ی خود تا آخر پافشاری کنیم و هیچ دلیلی نداریم که در منطقی و عادلانه‌بودن این مطالبه شک کنیم؛ اما این ایستادگی و استواری با اصل مذاکره و گفت‌وگو منافات ندارد و نباید با زبان جزم و خشم و نفرت با دیگران طرف شویم. این حرف‌های من او را به صورت واضح ناراحت کرد و با صدای بلندی گفت: «بهتر است بروی به همان مکتبت و مصروف کار با بچه‌های دبستانی شوی!» گونه‌ی دیگر از این نظر را شبی که بعد از ارسال نامه‌ام برای بهزاد، سعادتی و ناجی، با حضورداشت این سه نفر در منزل بهزاد داشتیم، ناجی بیان کرد و با لحنی استهزاآمیز به من گفت که «سیاست بی‌هزینه را از تو شنیده ام. مبارزه هزینه دارد و من حاضرم تا پای جان این هزینه را بپردازم.»

این‌گونه صحبت و گفت‌وگو به معنای نتیجه‌گیری من از پایان رابطه با شورای عالی مردمی یا ناامید شدن از کار و رابطه با کسانی مانند بهزاد، ناجی، سعادتی و امثال آنان نبود. اتفاقا من به صداقت و باورمندی‌های این سه شخص نسبت به مردم و مطالبات مردم شکی نداشتم؛ اما حس می‌کردم که هر سه آنان، مخصوصا بهزاد و ناجی، از فضای هیجان و حرکت عمومی بیش از حد دچار سوء محاسبه اند… «قصه‌ی این هجر و سوز جگر / این زمان بگذار تا وقتی دگر»