عملیات پاک‌سازی بالامرغاب؛ جنگ در جغرافیای پیچیده

زاهد مصطفا
عملیات پاک‌سازی بالامرغاب؛ جنگ در جغرافیای پیچیده

بخش دوم
نعمت پس از آن که با جنازه‌ی افتاده‌ی آن زن در وسط خانه مواجه می‌شود، ضمن ترس از این که باید از کودکان و زنان نیز بترسد؛ چون شاید هم‌دست با طالبان و هم‌مفکوره‌ی آنان باشد، دچار این دگرگونی می‌شود که نشود آن که نارنجک انداخته بود و یکی از هم‌سنگران نعمت را به قتل رسانده بود، زنی نباشد که جسدش وسط اتاق افتاده است. او تمام اطراف آن اتاق را بررسی می‌کند تا مطمین شود که نارنجک را کس دیگری نینداخته و فرار نکرده باشد. با این که هیچ راهی برای فرار کسی پیدا نمی‌کند؛ اما نمی‌تواند حس آرامش کند از این که زنی را کشته است.
از نعمت می‌پرسم که دشمن، دشمن است؛ می‌تواند مرد یا زن باشد؛ اما نعمت که یک سرباز افغانستانی است و هم‌واره به دلیل دوری زنان از جنگ‌ها، آنان را طرف جنگ نمی‌پندارد، می‌گوید که هر چند در جنگ هر کسی که مقابل سربازی بیستد، محکوم به باخت یا برد است؛ اما زمانی که آن زن را می‌بیند با روسری‌ سرخ وسط خانه افتاده و چهره ‌اش را نارنجک‌ منفجرشده نابود کرده است، احساس می‌کند دچار کار اشتباهی شده است. نعمت فکر می‌کند که شاید یکی از اعضای خانواده‌ی آن زن عضو طالبان بوده و در عملیات آنان کشته شده است که او به جایش، علیه سربازان ارتش نارنجک انداخته و در نهایت خودش را نیز به کشتن داده است.
تصفیه‌ی آن روستا که طالبان در برخی از خانه‌ها و کو‌ه‌های اطراف روستا سنگر گرفته اند، تا نزدیک عصر دوام پیدا می‌کند و پیش از این که آفتاب از قله‌های اطراف روستا پرواز کند، آخرین خانه‌ی روستا نیز به تصرف نیروهای ارتش و پولیس درمی‌آید. در جریان پاک‌سازی آن روستا که یکی از موقعیت‌های کلیدی طالبان است و یکی از فرماندهان برجسته‌ی این گروه نیز در آن روستا فرماندهی می‌کند، شش تن از سربازان ارتش زخمی و دو تن دیگر کشته می‌شوند؛ هم‌چنان طبق آماری که نعمت می‌دهد، پانزده طالب مسلح به شمول یک زن در آن عملیات کشته و زخمی می‌شوند. پس از تصفیه‌ی آن روستا، سربازان ارتش و پولیس خسته اند و قرار می‌شود شب را در آن روستا بمانند تا نفسی راحت بکنند و برای ادامه‌ی عملیات در فردا آماده شوند.
سه روز پس از پاک‌سازی آن روستا، نعمت شام روزی را به یاد می‌آورد که وسط روستایی در جنگ خانه‌به‌خانه با طالبان درگیرند و شب پوستین سیاهش را بر روستا پهن کرده است؛ روستایی با درختان انبوه که پیشبرد عملیات را برای سربازان ارتش دشوار کرده است؛ سربازانی که از صبح تا شام تلاش کرده اند و تنها توانسته اند نیمی از روستا را تصرف بکنند. تاریکی شب رسیده است و سربازان پولیس و ارتش، راهی جز پیش بردن عملیات ندارند؛ چون صدها سرباز طالب در نیم دیگر روستا حضور دارند و اگر ارتش عقب‌نشینی کند، تلفات زیادی به دلیل نداشتن شناخت از منطقه متقبل خواهد شد.
جنگ را نیز نمی‌توانند متوقف کنند؛ چون اگر برای طالبان فرصت داده شود تا خود شان را جمع و جور کنند، وضع را برای سربازان ارتش و پولیس بدتر خواهند کرد. شبی است جان‌فرسا برای سربازان هر دو طرف نبرد؛ به خصوص ارتش و پولیس که نه شناختی از مردم محل دارند و نه آن جغرافیا را می‌شناسند. مشکل دیگر سربازان ارتش، حفظ جان مردم ملکی است؛ مردمی که از سوی طالبان به عنوان سنگر نبرد استفاده می‌شوند و در تمام خانه‌های شان سربازان این گروه سنگر گرفته اند.
نیمه‌های شب که نعمت با ده نفر از سربازان وارد خانه‌ای شده اند تا آن را تلاشی کنند، زمانی که دو سرباز وارد اتاق می‌شوند، از داخل اتاق به صورت شان شلیک می‌شود و هردو فرش زمین می‌شوند. نعمت سرباز چهارمی است که نفر جلو از خودش را به عقب می‌کشد و دو تا نارنجک را پشت هم از پنجره به اتاق می‌اندازد. دو تن از سربازان ارتش که به زمین افتاده اند، هر دو از ناحیه‌ی سر آسیب دیده اند که تنها یکی از آنان صدایش بلند می‌شود. نعمت با یکی از هم‌سنگرانش آن سرباز را به بیرون از اتاق می‌کشند. چند گلوله به صورتش خورده است و نیمی از کاسه‌ی سرش را از پشت پرانده است. دو دقیقه‌ای طول نمی‌کشد که آن سرباز می‌میرد. نعمت تنها حرفی که از آن سرباز به یاد دارد، مادر است که به سختی می‌تواند از بین صداهایش آن را تشخیص بدهد. نعمت هنوز به آن کلمه فکر می‌کند و به کلمه‌ی پس و یا پیش از آن که آن سرباز در آن لحظه چه چیزی را می‌خواست به مادرش بگوید و یا این که آن سرباز، پس از خوردن گلوله به صورتش، خودش را در پی‌پناهی کودکی ‌اش دیده بود که برای نجات، نام مادرش را صدا می‌زد.
هم‌زمان، در مخابره صدا می‌شود که یک سرباز دیگر ارتش نیز به اثر ماین جاسازی‌شده در کوچه، جان باخته است. یکی از فرماندهان ارتش به همه واحد‌های عملیاتی صدا می‌کند و می‌گوید که امکان پیش‌روی در شب ممکن نیست و باید همه‌ی سربازن در جاهایی که هستند، مواضع شان را مستحکم کنند و تا روشن‌شدن روز، وارد خانه‌ی دیگری نشوند. نعمت با هشت نفر از هم‌راهانش که زنده مانده اند، جسد دو هم‌سنگر شان را برمی‌دارند و در صحن مسجد روستا می‌رسانند.
نعمت پس از این که جسد هم‌سنگرانش را انتقال می‌دهد، به یاد هم‌سنگر دیگرش می‌افتد که چند روز پیش به اثر پرتاب نارنجک از سوی یک زن کشته شده بود. او اما امشب که نارنجکی را در آن خانه می‌اندازد، دوباره داخل آن نمی‌شود تا بفهمد آن که دو هم‌سنگرش را به ضرب گلوله کشته است، مرد بوده و یا زن. تنها مطمین است که به اثر پرتاب نارنجک حتما مرده است.
شب را بیش از صد سرباز ارتش و پولیس، بدون این که فرصتی برای خوردن نان یافته باشند، در آن روستا می‌مانند و تا صبح منتظر عملیات طالبان. در جریان شب طالبان چندین بار حملات شان را افزایش می‌دهند؛ اما موفق به رساندن تلفات به سربازان ارتش و پولیس نمی‌شوند. نزدیک صبح است و در مخابره‌ها صدا می‌شود که سربازان آماده‌ی عملیات شوند. نعمت به یاد نمی‌آورد که چند دقیقه یا ساعت را خوابیده است؛ اما خواب می‌بیند که پایش گلوله خورده و در یکی از شفاخانه‌ها در کابل روی بستر خوابیده است. پس از بیدارشدن از خواب، حس غم‌انگیزی تمام وجودش را می‌گیرد؛ حسی که با خودش فکر می‌کند ممکن مرگش فرارسیده است و طبق شنیده‌هایی که از مرگ شینده است، انگار او را خبر کرده است که به زودی فراخواهد رسید.

ادامه دارد.