صدای اعتراض صدای خشم است!

عزیز رویش
صدای اعتراض صدای خشم است!

«موقعیت» اشرف‌غنی به عنوان «رییس‌جمهوری افغانستان» در یک بستر «مدنی» و «دموکراتیک» معنا می‌شد نه در یک بستر «قبیله‌ای» و «استبدادی». استبداد و خودکامگی برای سلطنت امیر عبدالرحمن، ظاهرشاه و جمهوری خودکامه‌ی داوودخان یا نظام ایدیولوژیک کمونیستی و اسلامیستی، امری «خارق‌العاده» نبود. «وجود» چنان نظام‌هایی مقتضی چنان «ماهیت» هایی بود. به نظر می‌رسد اشرف‌غنی، با وجود این که از لحاظ تیوریک با این مفهوم بیگانه نبود، در عرصه‌ی عمل، از درک و تشخیص درست آن عاجز ماند.
او وقتی تلاش کرد چهره‌ی یک فرد مدنی را که درس‌خوانده‌ی امریکا و استاد دانشگاه جان هاپکینز و همسر یک زن با هویت و دارای الگوهای رفتاری در جهان مدرن بود، به چهره‌ی یک فرد قبیله‌ای با لنگی و تسبیح و نشسته بر سجاده و منتظر دعای مجددی و حدیث سیاف و فتوای گیلانی و شینواری و گلب‌الدین حکمتیار تعویض کند، نطفه‌ی «بی‌خودی» خود را خلق کرد. مردم با او، هویت، تاریخ و خاطراتش بیگانه نبودند. مردم از او انتظار داشتند که در مقام ریاست‌جمهوری به مدیریت سالم نظام سیاسی و ثبات‌بخشیدن به مناسبات قدرت در کشور رسیدگی کند. مردم انتظار داشتند حکومت شان کارا شود و «امنیت» و «معیشت» و «مسرت» شان را بهبود بخشد و هیولای «ترس» و «فقر» و «تحقیر» را از زندگی خود و فرزندان شان دور کند. اشرف‌غنی مدعایی جز پاسخ به همین انتظار نداشت. منشور تحول و تداوم او منشور حکومت‌داری یک فرد مدنی در جهان مدرن بود که می‌خواست «حکومت ناکام» ی را ترمیم کند و ملت درهم‌شکسته و فروریخته‌ای را به زندگی نظام‌مند و سامان‌یافته برساند. اگر مردم فتوا، نماز و عکس گرفتن در مکه و مدینه و بوسه بر دست مجددی و گیلانی را می‌خواستند، رأی شهروندی شان را به کسی غیر از اشرف‌غنی می‌دادند. اشرف‌غنی با غفلت از همین نکته‌ی روشن و بدیهی، در شناخت و تشخیص «موقعیت» خود دچار اشتباه شد و در نتیجه، توازن «واقعیت» و «آیدیال» خود را نیز از دست داد و خود را به شترمرغی تبدیل کرد که نه در جرگه‌ی مرغان قابلیت پرواز در آسمان صاف و نیلگون را داشت و نه در جرگه‌ی شتران قابلیت تحمل بار و خشونت سفر و بی‌مهری بیابان را.
میدان «قبیله» و «سیاست قومی» میدان اشرف‌غنی نبود. او در این میدان فشار دید و زجر کشید؛ اما راهی به بیرون نیافت. اشرف‌غنی اجزا و عناصر دنیای مدرن را با خود به میدان «قبیله» برد و برای اهداف «سیاست قومی» به کار انداخت. این کار نه تنها موفقیتی نداشت، بلکه اشرف‌غنی را از فرصت‌ها و امکانات بی‌شماری که میدان «مدنی» و «دموکراتیک» در اختیارش قرار می‌داد، محروم کرد. این همان اشتباهی بود که در صف مقابل اشرف‌غنی، پیش‌گامان جنبش روشنایی در شورای عالی مردمی نیز مرتکب شدند. در واقع، موضع و رفتار شورای عالی مردمی عکس‌العملی بود در برابر موضع و رفتار اشرف‌غنی. اشرف‌غنی می‌توانست از میدان «مدنیت» و «دموکراسی» تمام آشفتگی‌ها و ناهمگونی‌های محیط سیاسی خود را به «قدرت» و «ثبات» تبدیل کند. او این کار را نکرد و در نتیجه، زیر بار آشفتگی‌ها و ناهمگونی‌هایی که ارزش‌های مدرن در میدان سنتی خلق کرده بود، به دست‌پاچگی و اضطرار افتاد. وی در این سوی صف، جنبش روشنایی را نیز به واکنشی تند در برابر انحراف خود کشاند که باعث شد این جنبش از میدان «مدنیت» و «دموکراسی» بیرون افتد و فرصتی که برای «تعامل مدنی و دموکراتیک» در کشور خلق شده بود، به تهدیدی که ناشی از یک «تقابل قبیله‌ای و غیر دموکراتیک» بود، تبدیل شود. جنبش روشنایی می‌توانست پیام شادی و محبت و همدلی را به همراه داشته باشد؛ اما با رهبری و مدیریت «بی‌خودی» اشرف‌غنی، به گسترش و تعمیق ترس، نفرت و انتقام‌جویی منجر شد و در ظرف کمتر از سه ماه، میدان روشنایی را به میدان خون و باروت و انفجار تبدیل کرد.
دیوید برگ، استاد دانشگاه یل، در یکی از سخنان آموزنده‌ی خود تصویری از فرهنگ، مناسبات و خصوصیت‌های جامعه‌ی قبیله‌ای ارائه کرده بود که به نظر می‌رسد اشرف‌غنی در مقام استاد دانشگاه جان هاپکینز به آن توجه نکرده و با ناشی‌گری تمام، خود و ملت افغانستان را به گردابی از اضطرار و تلخ‌کامی فرو برد. دیوید برگ با شرح جزئیات جالب و قابل تأملی در رابطه با خصوصیت‌های جامعه‌ی قبیله‌ای می‌گوید:«یکی از عوامل دیگر قدرت‌مندی گروه‌های قبیله‌ای ترس و نفرت است که اعضای گروه را به طور همزمان به هم نزدیک می‌کند. گروه‌های قبیله‌ای به طور عموم از دشمن هراس دارند و به تبع همین هراس از دشمن متنفر اند. این ترس و نفرت الزاما مبنای تحلیلی و قابل دفاع ندارد. جامعه‌ی قبیله‌ای جامعه‌ی بسته است و در جامعه‌ی بسته اطلاعات نفوذ نمی‌کند. تحلیل‌ها عمدتا بر مبنای اطلاعات استوار اند و در جامعه‌ی قبیله‌ای به دلیل فقدان اطلاعات، دید تحلیلی نیز وجود ندارد. هر گروه، دشمن خود را از ورای پرده‌ای که در اطراف گروه کشیده شده است، قضاوت می‌کند. اعضای گروه با ترسی که از گروه‌های دشمن دارند، به هم‌دیگر می‌چسپند و هیچ امری را از بیرون اجازه نمی‌دهند که وارد گروه شده و وحدت و یک‌پارچگی گروه را تهدید کند. در جوامع قبیله‌ای، قلعه‌های مستحکم نماد جدابودن قبیله از جهان بیرون بود. در این قلعه‌ها همه‌ی افراد قبیله جا نمی‌گرفتند؛ اما رییس و بزرگان قبیله درون این قلعه‌ها از دسترس دشمن حفاظت می‌شدند. در مواقع جنگ نیز اغلب کوشیده می‌شد تا افراد قبیله هم در کنار هم داخل قلعه شوند و در همان قلعه به عنوان یک واحد متمرکز از خود دفاع کنند.»
این خصوصیت‌های خطرناک از درون جامعه‌ی قبیله‌ای و با تکیه بر مناسبات و رویکردهای قبیله‌ای مدیریت نمی‌شود. راه حل آن همان تغییر میدان یا موقعیتی بود که پس از کنفرانس بن، با کمک و مشارکت جامعه‌ی بین‌المللی در اختیار مردم افغانستان قرار گرفته و اشرف‌غنی نیز به استناد آن، مقام ریاست‌جمهوری افغانستان را به دست آورده بود. دموکراسی روندی پویا و مستمر است که با رشد آگاهی مدنی و تعمیق فرهنگ شهروندی جامعه را از تشتت و نابسامانی و تهدید و قلدری بیرون می‌کشد و به ثبات و انسجام و آرامش و منطق هدایت می‌کند. بستر این کار در اختیار اشرف‌غنی قرار داشت و او می‌توانست با تدبیری مدنی و دموکراتیک رهبری دوران انتقال را به یک امر موفق و تاریخ‌ساز تبدیل کند.
دیوید برگ در این زمینه نیز سخنان رهنموددهنده‌ای دارد که اشرف‌غنی نباید از درک و احترام آن عاجز می‌شد. من در یادداشت‌های «۱۱۹ روز» از دانشگاه یل گزارش این سخنان دیوید برگ را نقل کرده ام:
«دیوید برگ گفت: شناخت و احترام خصوصیت‌های جامعه‌ی قبیله‌ای برای اهداف و برنامه‌هایی که رشد و اصلاح جامعه را در نظر داشته باشد، اولین و مهم‌ترین گام است. کسانی که می‌خواهند در جامعه‌ی قبیله‌ای تحولی ایجاد کنند و جامعه را به سوی رشد و ترقی هدایت کنند، نمی‌توانند با ساختارهای قبیله‌ای به طور صریح و مستقیم در افتند. دیوید برگ دلیل عمده‌ی ناکامی کمونیست‌ها در تسخیر روان جوامع قبیله‌ای را در حمله‌ی آن بر ساختارهای ریشه‌دار این جوامع می‌دید. او گفت: در این تحلیل، شما به آرمان کمونیست‌ها نگاه نمی‌کنید. آرمان کمونیست‌ها بدون تردید بلند و پذیرفتنی بود؛ اما چون تغییرات مورد نظر خود را از طریق فشار از بیرون اعمال می‌کردند، جامعه‌ برای حفظ ارزش‌ها و ساختار قبیله‌ای خود به هم متحد می‌شد و به طور یکپارچه با این دشمن بیرونی مقابله می‌کرد. حالا در ظاهر شما موفقیت‌هایی را در حرکت کمونیست‌ها در کشورهای مختلف شاهد می‌شوید؛ اما این موفقیت‌ها هیچگاه نتوانسته است معضل روانی فاصله‌ی کمونیست‌ها با عامه‌ی مردم را از میان بردارد. این مشکل از اتحاد شوروی تا چین، و از کوبا تا جوامع دیگر که مدت‌هایی را تحت حاکمیت کمونیست‌ها به سر برده اند، وجود داشته است.»
اشرف‌غنی در بیان خواست‌ها و آرمان‌های خود دقت زیادی به خرج می‌داد؛ اما فراموش می‌کرد که همه‌ی این دقت‌های او وقتی با رویکرد قبیله‌ای و از میدان «سیاست قومی» مطرح می‌شود، نتیجه‌ی غیر مطلوب (Counter-Productive) می‌بخشد. او می‌توانست اعضای شورای عالی مردمی را آدرسی نمادین برای تماس و ارتباط خود با جنبش روشنایی انتخاب کند؛ اما قبل از آن، لازم بود خواست و مطالبه‌ی جنبش روشنایی را یک خواست و مطالبه‌ی مدنی تلقی می‌کرد نه تلاشی قبیله‌ای برای بی‌اعتبار کردن یک حکومت قومی.
اشرف‌غنی از میدان «سیاست قومی» جز خشم و نفرت قومی، پاسخ نگرفت. اتفاقا در روزهایی که جنبش روشنایی به راه افتاده بود، یادداشت‌هایی که من در ستون «نکته‌ها و اشارت‌ها» ی «جامعه‌ی باز» داشتم، به فصل‌های قشنگی از کتاب «تاریخ بی‌خردی»، نوشته‌ی بارباراتاکمن رسیده بود. درست بود که اشرف‌غنی، روزنامه‌ی «جامعه‌ی باز» را به عنوان رهنمای عمل خود به رسمیت نمی‌شناخت؛ اما می‌دانستم که او همه روزه، در مروری که بر روزنامه‌ها و رسانه‌های چاپی و مجازی دارد، «جامعه‌ی باز» را نیز روی میز خود ورق می‌زند. در شماره‌ی ۳۲ این ستون که در هنگامه‌های برگزاری همایش مردمی در مصلای شهید مزاری منتشر شد، نوشتم:
«صدای اعتراض مردم معمولا به یک منفذ ضرورت دارد. این منفذ هر چه دیرتر برسد، صدا را خشم‌اگین‌تر و اثرات آن را ویران‌کننده‌تر می‌کند. بی‌خردی معمولا اجازه نمی‌دهد تا این صدا شنیده و درک شود. مردم نان می‌خواهند، امنیت می‌خواهند، عزت و آبرو می‌خواهند، … اما وقتی هیچ یک از این‌ها فراهم نشود، صدای اعتراض شان بلند می‌شود. شاید ابتدا آرام؛ اما رفته رفته شدید و شدیدتر برمی‌خیزد تا این که به توفانی سهم‌گین تبدیل می‌شود.
حکومت وحدت ملی حکومت بی‌ریشه و بدبخت است. نه مشروعیت سیاسی دارد و نه مقبولیت اجتماعی. نه رهبران کاریزماتیک دارد و نه نهادهایی که بتواند، برپاماندن آن را حفاظت کند. در هم‌چون حالت، هر تکانه‌ای برای این حکومت، شگون بدی خواهد داشت: ریشه‌اش را بیشتر از پیش از زمین خواهد کشید. زمام‌داران حکومت وحدت ملی بسیار ساده‌لوح و بی‌خرد خواهند بود اگر فشار تکانه را در به زمین‌خوردن و سقوط کردن خود سنجش کنند. هر چه این تکانه آهسته‌تر باشد، قدرت آن خطرناک‌تر می‌شود. یک بار تکان، دو بار، سه بار، ده بار، صد بار، … بالاخره همه چیز با یک اشاره، آسان و راحت بر باد خواهد رفت.
در «تاریخ بی‌خردی» از زمینه‌های انقلاب امریکا یاد می‌شود. دولت بریتانیا با غرور ناشی از بی‌خردی به هرگونه صدایی بی‌اعتنا بود. خشم مردم را ناچیز می‌گرفت. هر روز قانون تازه‌ای تصویب می‌کرد که بر انزجار مردم می‌افزود. «در این میان ناگاه آرمان امریکا صدایی یافت که همه را به شنیدن وا می‌داشت. این صدا از نامه‌های کشاورز برخاست که در دسامبر ۱۷۶۷ در روزنامه‌ی کرانیکل چاپ پنسلوانیا شروع به انتشار کرد.» تاکمن در «تاریخ بی‌خردی» می‌نویسد که «این نامه‌ها دعوای مهاجرنشین‌ها را چنان محکم و مستدل پیش می‌نهاد که به جمع تاریخی نوشتارهایی پیوست که مردم را تکان داده اند و به عمل برانگیخته اند.» (ص ۲۴۰)
افغانستان دارد صدای مردم را تجربه می‌کند. صدا پشت صدا. جرقه‌ی اولیه‌ی اعتراض در درون مردم از تراکم ده‌ها و صدها عامل خفته ایجاد و در جریان زمان به یک قدرت مهارناپذیر تبدیل شده است. جنبش روشنایی، عامل کوچکی از بیرون است که دارد این جرقه را به یک انفجار تبدیل می‌کند. قیام تبسم و حادثه‌ی کندز و جنگ هلمند و انتحار ریاست دهم امنیت و جنبش روشنایی، همه تکان پشت تکان اند. زمام‌داران حکومت وحدت ملی باید خیلی کور باشند که حرکت مردم را نبینند و خیلی کودن باشند که صدای مردم را نشنوند و نفهمند: صدای اعتراض صدای خشم است!»
اشرف‌غنی از آغازین روزهای جنبش روشنایی، فصل عذاب و زجرکشیدن خود را شروع کرد. او در فاصله‌ی همایش بزرگ مردمی در مصلا تا کنفرانس لندن نیز تلاش‌های زیادی به خرج داد که آسیب‌های رویارویی خود با مطالبات اعتراض‌آلود جنبش روشنایی را کاهش دهد؛ اما هیچ یک از این تلاش‌ها نتایج دل‌خواه او را به همراه نداشت. بالعکس، جنبش روشنایی گام به گام نسبت به او و سیاست‌هایش بدبین و متنفر شد تا این که در کنفرانس لندن، اولین انفجار خشم و اعتراض آن در برابر اشرف غنی ظاهر شد.