رمان آواره و آوارگی داستانی‌اش

صبح کابل
رمان آواره و آوارگی داستانی‌اش

نویسنده: فؤاد رفعت
رمان آواره به‌تازگی با قلم قدیر احمد شیرزاد بیرون برآمده و روانه‌ی بازار کتاب افغانستان شده است. رمانی ا‌ست خواندنی و قابل توجه و نثر روان و مسحور کننده‌ای دارد.
از نظر نوشتاری از گام نخست تا آخر کتاب به هیچ اشتباه نوشتاری و ویرایشی برنمی‌خوریم. به باور نویسنده، انسان در ذات خود «آواره» است. نمی‌داند سرنوشتش چه می‌شود. از «کمین‌گاه» مسیر زندگی آگاه نیست و در یک حالت سردرگمی و پریشانی، در دنیا زندگی می‌کند.
آواره از درد و رنج می‌گوید. از محنت آوارگی و زحمت بی‌خانمانی مردم این سرزمین. از عشق و دلداد‌گی و از سنت جابر حاکم در کشور نیز فراوان گفتنی‌ها دارد؛ سنتی که دو جوان دل‌باخته را اجازه‌ی یکی شدن نمی‌دهد.
سنتی که زنان و دخترانش، هم‌چون کالای بازرگانی دادوستد می‌شود و به زن، هم‌چون متاع مردانه نگاه می‌شود.
مردان «آواره» نیز حال و روز بهتری ندارند. همواره درگیر هزار‌ها مصیبت و بی‌سرپناهی و بی روزگاری‌اند؛ روزگار سیاهی که آنان را تا سرحد مرگ و اعتیاد می‌کشاند. در یک جمله؛ آواره ترکیبی از درد دل و تجربه‌ی عینی جوان امروز و روایت گذشته‌ی تلخ و بی‌همه‌چیز جامعه، به‌ویژه مردم بامیان است.
بخش جالب و خواندنی کتاب، قصه‌ی دلدادگی فقیر بچه‌ای است به نام «محمد اکبر» که دلباخته و شیفته‌ی دختری به نام ماهورا-دختر یک خان محلی- شده است؛ اما این دلدادگی بی‌سرانجام می‌ماند و یکی در سربازی کشته می‌شود و دیگری در یک شب نامیمون، به‌گونه‌ی مرموز با خانواده‌اش می‌میرد.
بخش دیگر کتاب، چشم‌دیدها و تجربه‌ی خود راوی-داوود-از وضعیت سال‌های اخیر دانشجویی در کابل و انقلاب جنبش روشنایی است. داوود از وضعیت کنونی کابل و فرهنگ امروز روایت می‌کند. از عاشقی داوود و نرگس و سرانجام تلخ این عشق و از پیوند مهدیه و عنایت و کشته شدن عنایت در انفجار جنبش روشنایی.
با این‌همه؛ قصه‌ی محمد اکبر و ماهورا و عشق ناکام آن دو و روزگار بی‌رمق پدر محمد اکبر-عبدالصمد-با داستان خود راوی، تنها دو داستان جدا با سرنوشت مشابه نیست؛ داوود با محمد اکبر و عبدالصمد پیوند خونی نیز دارد.
نویسنده، در فرجام قصه‌ به‌طور غافل‌گیرانه‌ای، «عبدالرحیم»-برادر محمد اکبر- را پدر خود معرفی کرده و خواننده را متعجب می‌کند.
این نوشتار، نگاهی گذرا بر محتوای رمان آواره است.

شاخص‌های برتر آواره
قدیراحمد شیرزاد باوجود این‌که نخستین اثر کاری‌اش را منتشر کرده اما؛ دیده می‌شود که نویسنده‌ی توانا و پر دغدغه است؛ نگاهش به جامعه عمیق و متفاوت است؛ از نابسامانی‌ها در جامعه رنج می‌کشد و هر کجایی که می‌رود روایت‌گر رنج و آوارگی است.
در پل سوخته‌ی کابل که به جمعیت معتادان برمی‌خورد: «… شخصی که بیشتر از بیست‌وچند سال ندارد، با سر و وضعی به‌هم‌ریخته میان حلقه‌ها پرسه می‌زند. دستمال خاک‌آلود به سرش بسته است. پیراهن سفیدی به تن دارد که لکه‌های فراوانی روی آن دیده می‌شود و رنگ پیراهن را خاکی جلوه می‌دهد. پیراهن پشت سرش پاره شده و ژستی خنده‌آور به او داده است… از نگاه‌های‌شان فهمیده می‌شود که چقدر دل‌شان می‌خواهد آن را داشته باشند؛ اما مشکل بی‌پولی که دامن‌گیر توده‌ی زیاد بشر است، این لذت را از آنان گرفته است.»
نویسنده، در یکی از کوچه‌های مجلل کارته‌ی چهار، لت‌وکوب دختری را توسط پسری می‌بیند و دلش به درد می‌آید. این رمان، شخصیت‌هایش را به‌خوبی پرورش داده است.
وقتی در صفحه‌ی ۱۱۸ کتاب، عبدالصمد آخرین سخن‌هایش را به پسرش می‌گوید؛ وقتی از دلدادگی محمد اکبر به ماهورا می‌گوید؛ وقتی از عشق عنایت به مهدیه و از عشق علی به کسی دیگر و حتا از عشق خود به نرگس می‌نویسد؛ ماهرانه عمل کرده است.
در نامه‌ی دختری از زندان نیز عمق فاجعه را در رابطه‌های فریبکارانه بین پسران و دختران در کابل بیان می‌کند و مخاطبش در روح و روان شخصیت‌ها حضور به هم می‌رساند و حظ می‌برد.
شیرزاد از گذشته‌ی جامعه‌ی خویش به‌ویژه گذشته‌ی «تاریخی- فرهنگی» نیز معلومات وسیع دارد. وقتی از صلصال و شهمامه می‌نویسد و از فیض محمد کاتب و حتا گور گمنام او و وضعیت هزاره در کابل می‌گوید؛ جذاب و خواندنی است.
چیزی که قدرت نویسنده را در این کتاب برجسته کرده، استعداد قصه‌گویی اوست. قصه‌گویی شیرزاد در درون کتاب موج می‌زند. با شگرد مینی‌مالیستیک-ساده‌گرایی-خواننده را به ناکجاآباد می‌کشاند.
هر کجایی که سرک کشیده و هر گامی که برداشته، با جزییات و با قشنگی پیرامون هر گامش را قصه کرده است. ‌خواننده را در دلِ کوه و دره می‌برد و حس خوشایند شب و روز و صدای دلکش طبیعت را در روان مخاطبش تغذیه می‌کند و بعد تا چشم بر هم بزنی، در جاده‌های مزدحم و پر از رنج کابل، خودت را سرگردان می‌یابی. سرگردان در پی لقمه‌ی نان یا سر پناهی، ولو کوچک.
تبهر راوی داستان به اندازی‌ است که گاهی در دانشگاه کابل و در میان گل و بوستان دل‌انگیز چکر می‌زنی و گاه، در همین دانشگاه با دانشجویی افراطی سر می‌خوری که کتاب «سرمایه»ی کارل مارکس را درون سطل آب می‌شوید و به تعبیر خودش در نجات دادن خود از شر کفر است.
گاهی هم با حالت دلگیر و خسته‌کننده در پل سرخ به معتادان مواد مخدر خیره شده‌ای و دلت از زندگی و به دنیا آمدن و حتا انسان بودن بد می‌شود: «از دوستم پرسیدم: فرق بین این آدم و این سگ چیست؟ دوستم جواب داد: هیچ فرقی ندارد. حتا این مرد حالش بدتر از این حیوان است. سگ، خب، سگ است و خیلی هم راحت خوابیده است. ولی این آدم نه راحت است و نه کسی به‌عنوان آدم قبولش دارد. همه از او بدش می‌آید.»
در آواره، پیرنگ‌ها همه خوب کار شده است؛ هم پیرنگ‌ اصلی و هم پیرنگ‌های فرعی. به باور من، درون‌مایه‌ی داستان این کتاب فقر است. فقر از هر لحاظی؛ فقر مالی، فقر فرهنگی، فقر دانش و حتا فقر جنسی.
چیز دیگری که در «آواره» قابل‌توجه و تقدیر است، این است که در این کتاب حتا یک واژه‌ هم از زبان‌های دیگر استفاده نشده است. تلاش شده که به‌جای هر واژه‌ی بیگانه، برابر آن آورده شود.

کاستی موجود در آواره
در رمان آواره، یک «آوارگی» دیده می‌شود؛ مصرف بی‌جای جمله‌ها و «آواره‌سازی» بیش‌ازحد واژه‌ها. من وقتی به خواندن این اثر آغاز کردم به‌زودی جذب نثر روان و ستره‌اش شدم و مرا کشاند در درونش.
با صبوری هم خواندم و تمامش کردم، لیکن در بعضی از جاها خیلی اذیتم کرد. گاهی توصیف‌ها آن‌قدر اضافی و خسته‌کننده است که دل خواننده را از ادامه دادن سرد می‌کند. در جایی هم، راوی به خوبی از پس تصویرسازی بر نیامده: «… من هم‌چنان به آنان نگریستم تا این‌که دستان بیرون زده‌ی پسر از داخل بلوز آبی‌اش که کنارش آویزان بود و گاه جلو می‌رفت و گاه عقب می‌ماند، آخرین موج را در هوا افکند و از پیش چشمانم ناپدید شد.» این توصیف، تصویر چندان روشنی به خواننده نمی‌دهد و از این‌چنین تصویرسازی‌ها در جاهای دیگر متن هم به چشم می‌خورد.
در جایی دیگر؛ در صفحه‌ی ‌۴۰ کتاب، طبیعت را به‌گونه‌ای توصیف کرده که هیچ ربطی نه به اصل داستان دارد و نه هم به زیبایی قصه می‌افزاید. در جایی هم عروسی پسر حاجی جلال را آن‌چنان با زیر و زبر، پلو و چلو پرانی کرده که گویی ماجرای دیگری در داستان خلق می‌کند و به‌زودی از روی این عروسی گذر کرده و به‌جایی دیگری رفته است.
در بخش ۱۹ کتاب، می‌گوید: «امروز عنایت غافل‌گیرم کرد.» اما وقتی پیش بروی، هیچ غافل‌گیری در میان نمی‌آید؛ حتا از مهمانی‌ای که عنایت وعده داده خبری نیست. در حالی‌که در بخش ۲۱ کتاب، ماجرای تاریخ تولد یکی از دوستانش را بیش‌ازحد شرح داده است.
ماجرای محکمه‌ی صحرایی فرخنده نیز در یک بخش دیگری کتاب، صرف‌نظر از بعد هنری داستان‌نویسی شرح داده شده است. دقیق و موبه‌مو، شرح واقعه شده، در حالی‌که کار نویسنده‌ی داستان و آفرینش‌گر ادبی؛ خلق پدیده‌ها و اتفاق‌ها است نه بازگویی واقعیت‌های مطلق.
روایت از سوزاندن فرخنده و انفجار در جنبش روشنایی، آن‌طوری که اتفاق افتاده، بازخوانی و روایت مجدد از واقعیت مطلق است و رمان را از روایت ذهنی به روایت عینی- حقیقی می‌کشاند و این عملکرد، گاهی کتاب را از رمان بیرون آورده و به یک خاطره تبدیل کرده است.
نویسنده‌ی آواره در بیشتر جاهای کتاب، بیشتر گفته است تا نشان بدهد. در حالی‌که کار هنرمند و آفرینش‌گر، نمودن است و نه بیان کردن. جویدن بیش‌ازحد بعضی از واژه‌ها و جمله‌ها نیز از زیبایی کتاب خیلی کاسته است. تکرار و تکرار واژه‌ها، عبارت‌ها و جمله‌ها خواننده را دل‌تنگ می‌کند.
نبود عنصر تعلیق در داستان و داوری‌های نویسنده از عیب‌های دیگری است که بهتر بود، نویسنده‌ی کتاب توجه می‌کرد و دکتر صادق دهقان به‌عنوان یک ویرایش‌گر فنی آن را یادآور می‌شد و پیش از چاپ اصلاح می‌شد.
پایان هنری کتاب همان آخرین گفت‌وشنود نرگس و داوود پیش از حادثه‌ی جنبش روشنایی است. وقتی از همدیگر بخشش می‌طلبند و ابراز احساسات می‌کنند.
پس از انفجار در دهمزنگ و زخمی شدن داوود، آوارگی شروع می‌شود. نه‌تنها که خود راوی آواره شده و از زندگی و روزگار و سرنوشت بریده که حتا متن و محتوای داستان نیز آواره شده است.
روایت پس از انفجار در هر کجایی که بوده به‌جز از چند جای مهم، دیگر همه الکی-خودساخته- بوده است. راوی پس‌ازاین قابل‌اعتماد نیست و هر چیزی که می‌گوید، چندان ربطی به ادامه داستان ندارد. خواننده در اینجا حس می‌کند که نویسنده عجله دارد، قصه را تمام کند اما بدون اینکه خودش بداند در میان واژه‌ها و جمله‌ها گیر مانده است؛ اینجا خواننده شخصیت اصلی را گم می‌کند. نمی‌داند قضیه چه می‌شود، تنها تبصره و گلایه و نوحه از شخصیت داستان-راوی-باقی است و درواقع اوج آوارگی داستان همین‌جا است.