در یادداشت قبلی از «ترس پنهان» ی یاد کردم که مثل یک روح مرموز در اطراف و ماحول جنبش روشنایی حرکت داشت و اکثر افراد و نیروهای دخیل در ماجرا را اذیت میکرد. سال ۲۰۱۰ که برای یک دورهی آموزشی به دانشگاه یل رفته بودم، از چهار پروفیسور مشهور دانشگاه یل، آقایان دیوید برگ، جان ال. گادیس، چارلز هیل، پال ام. کینیدی، در رابطه با «ترس پنهان» در روابط افراد و گروهها نکتههای آموزندهای شنیدم که صورت مفصل آنها را در پنج شماره از یادداشتهایم که تحت عنوان «۱۱۹ روز» از دانشگاه یل برای دانشآموزان و همکارانم در معرفت فرستادم، آورده بودم. این یادداشتها در وبلاگم نیز به صورت سلسلهوار نشر میشدند.
وقتی جنبش روشنایی را به عنوان یک رویداد بزرگ در زندگی سیاسی و مدنی خود و همنسلانم مرور میکردم، نکتههای این استادان دانشگاه، مخصوصا دیدگاههای عمیق دیوید برگ، همراه با درسهایم در «امپاورمنت» و قصههای عبرتناک باربارا تاکمن در «تاریخ بیخردی»، به صورت زنده و مداوم داشتههای ذهنیام را جابهجا میکرد و بر درکم از این رویداد، اثری عمیق میگذاشت. در یکی از یادداشتهایم که به عنوان مقدمهی سخنان استادان دانشگاه یل در رابطه با کابوس «ترس و نفرت» نوشته بودم، آمده است:
«افغانستان یکی از کشورهایی است که تابوی ترس و نفرت پنجه بر گلویش انداخته است: «ترس از همه چیز و نفرت در برابر همه چیز.» این تعریف سیمای کشور است. ترس، نشان از دشمنی است که تو را تعقیب میکند و در همه جا به دنبال تو است تا با اولین فرصت، نابودت کند. دشمن، نفرتانگیز است و چون دشمن در هر چیزی پنهان میشود، نفرت تو نیز همچون نفرت از کابوس دشمن، شامل همه چیز میشود.
امیر عبدالرحمن، نماد بزرگ ترس و نفرت در ابتدای تاریخ سیاسی افغانستان با مرزهای کنونی آن است. او ترس را از اسلاف خود به ارث برده بود و میدانست که چگونه میتوان «دشمن» برادری را با دستان برادری کور کرد و چگونه شاهی بر سرداری مظنون شد و او را با ساطور تکه تکه کرد و چگونه سیاهچال و چشمکشیدن و زنان را با پستان در زیر کتارهنهادن و تیلداغ کردن و سیخ و فانه کشیدن زبان رابطهی دشمن با دشمن بود. او فرار از دست دشمن را تجربه کرده بود، دشمنی که در نقاب عمو و پسر عمو و برادر و برادرزادهاش پنهان شده بود. نفرت امیر عبدالرحمن نیز میراثی از اسلاف او بود. نفرت زادهی ترس است و امیر عبدالرحمن، این خانهزاد ترس را همیشه با خود داشت. او از همه چیز متنفر بود. هنوز کودکی یازده ساله بود که به گفتهی خودش «پنج هزار دشمن» را در بدخشان به دهن توپ پراند و «کسانی را که سپاهیانش به این قسم کشته بودند، بر ده هزار بالغ میشد.» او از بدخشانی و اوزبیک و هزاره، همانقدر نفرت داشت که از غلجایی و سدوزایی و شینواری. او از ملایان شیعه به همان اندازه نفرت داشت که از ملای سنی: ملا مشک عالم را «موش عالم» خطاب کرد و با بسیج کردن لشکرش در این «موشکشی»، چهار هزار «موش» را به گفتهی خودش «به کلی تمام کرد.»
ترس و نفرت امیر عبدالرحمن تنها وهم او نبود، واقعیتی بود که وهم و تجربهی او را به هم آمیخته بود. او با دستان پسرش زهر نوشانده شد. این وهمی بود که او همیشه از آن فرار میکرد؛ اما با پنهان شدن در پنجههای پسر، گلوی او را گرفت. ترس او، پسرش امیر حبیبالله را نیز دنبال کرد و نفرتش نیز میراث پسرش شد و حبیبالله به نوبهی خود، ترس و نفرت را از خود به فرزندش منتقل کرد.
امانالله، شاهی بود که تلاش میکرد از ترس و نفرت فرار کند. او چشم به جهان گشوده بود و جهان بزرگی را در برابر خود دیده بود که ترس و نفرت نباید آن را کوچک میکرد؛ اما واقعیت ترس و نفرت از همان گلولههایی که با دستان او روی شقیقهی پدر نشسته بود، او را رها نمیکرد و همین ترس و نفرت بود که با اولین تهدید ملایان کندهار و لوگر و با اولین صدای حبیبالله کلکانی او را از کابل و تاج و تخت و برنامههای اصلاحیاش ناامید و به بیرون از مرزها پرتاب کرد.
نادرخان، هاشم خان، ظاهرخان، داوودخان و زمامداران خلق و پرچم و مجاهدین و طالبان، همه میراثداران و میراثگذاران ترس و نفرت در کشور بوده اند. نگوییم که استبداد و فرهنگ استبدادی هم زادهی ترس و نفرت است و هم زایندهی و پرورشدهندهی ترس و نفرت. این بحث، ما را از واقعیت کنونی ترس و نفرت که بر اندام فکر و رفتار ما چنبر زده است، دور نمیکند. روزی که آقای کرزی از مقام ریاستجمهوری کشور، بر سرنوشت خود و کشور و ملتش اشک میریخت، در واقع عجز خود در برابر تابوی ترس و نفرت را افشا میکرد.
زنان و دختران افغانستان وقتی بینی بریدهی عایشه و سنگسار و اعدام شدن زنان در گوشه و کنار کشور و اسید بر صورت دانشآموزان مکاتب و مسمومیت آنها در هنگام تحصیل را میبینند و وقتی شلاق و تازیانه بر روی بازار را به یاد میآورند، از ترس و نفرت مالامال میشوند. وقتی صدای سازش و مصالحه با طالبان بلند میشود، کابوس ترس و نفرت، پیش از هر جای دیگر، بر چشم و دل زنان و دختران سایه میاندازد. کسی به صلح با طالبان نمیاندیشد؛ به این میاندیشد که طالبان با تسلط بر قدرت سیاسی چه حالی بر سر آنان خواهد آورد: دو هفته یا سه هفته یا یک ماه یا یک سال، فرقی نمیکند. زمانی که با ترس و نفرت میگذرد، هر لحظهاش زمان سیاه و سنگین است.
هزاره، تاجیک و اوزبیک از پشتون و حاکمیت پشتون میترسند و هر گامی که از سوی پشتون برداشته میشود، برای آنها هوشداری است از تازیانه و شلاق و قتل عام و تعصب و تبعیض و تیوری دویمه سقاوی. پشتون از هزاره و تاجیک و اوزبیک میترسد و هر گام آنان را کابوسی میبیند که او را در درههای سیاه وحشت و نفرت فرو میبرد.
ترس و نفرت روشنفکران از سنتگرایان و بالعکس، ترس و نفرت سنتگرایان از روشنفکران؛ ترس و نفرت مسلمانان از مسیحیان و یهودیان و کافران؛ ترس و نفرت رهبران کمونیستی و جهادی از دموکراسی و جامعهی مدنی و دادخواستهای حقوق بشری و عدالت انتقالی»
***
در یکی از درسها، با یادآوری کابوس ترس و نفرت که مردم را از حرکتهای سالم باز میدارد و نیروهای جامعه را به هدر میدهد، از تجربهی افغانستان یاد کردم که در طول تاریخ خود گرفتارش بوده و در چند دههی اخیر حرکت قهقرایی وحشتناکی را بر آن تحمیل کرده است. سوالم این بود که حالا چگونه میتوان از این چرخهی ترس و نفرت نجات پیدا کرد. در یادداشتهایم از پروفیسور هیل نقل کرده ام که در پاسخ به این سوال با شرح مبسوطی سخن گفت:
«وی با اشاره به تیوریهای دانشمندان مختلف، از جمله فروید، جنبههای روانشناختی ترس و نفرت را در باورها و رفتارهای انسان توضیح داد و گفت: «تسلط ترس و نفرت، عامل عمدهی تشتت در روابط انسانها است. اساسا ترس و نفرت همچون خورهای است که ابتدا در درون آدم رخنه میکند و ضرور نیست که همیشه بگوییم چیزی در خارج به معنای واقعی کلمه وجود دارد که باعث ترس و نفرت میشود. اوهام ترس و نفرت، در مرور زمان چنان در درون آدمی جا میگیرد که خود او برای خود همه چیز و همه کس را از ورای عینکی میبیند که غبار ترس و نفرت بر آن نشسته است.»
او گفت: «هیتلر در درون خود ترسی داشت که او را همیشه نگران میکرد و این ترس بود که او را به نفرتی بزرگ کشانده بود. تروریستان نیز کار شان پخش و گسترش ترس است و از ورای ترساندن مردم است که نفرت را در میان مردم پخش میکنند. افغانستان و کشمیر و خاورمیانه، برای درک اثرات ترس و نفرت مثالهای روشنی اند. اسرائیل و فلسطینیها، بعد از سالهای طولانی به مرحلهای رسیده اند که هر چه میکوشند تا بر همدیگر اعتماد کنند، قادر به این کار نمیشوند. اسرائیل قدرت سرکوبکنندهی خطرناکی در اختیار خود دارد؛ اما هیچگاهی از یاد نمیبرد که در میان صدها میلیون عرب و مسلمان، چگونه میتواند از موجودیت خود دفاع کند. فلسطینیها میدانند که اسرائیل حاضر به پذیرش و تحمل آنها نیست؛ به همین دلیل است که خود را برای مقابله با ترس اسرائیل به طور بیوقفه آماده میکنند. حالا در آن دو سوی خط به برنامههای خیلی پیچیده برای آموزش و تربیت و آمادهسازی ضرورت نیست. همه در فضایی به دنیا میآیند و بزرگ میشوند که ترس و نفرت آنان را میپوشاند.»
در ادامهی یادداشتم از پروفیسور چارلز یاد میکنم. او در مورد افغانستان گفت که در این کشور زمینههای ازمیان بردن ترس و نفرت بیشتر از جاهای دیگر مساعد است: «به عقیدهی او ترس و نفرتهای اتنیکی و مذهبی در افغانستان خیلی کمعمقتر و بیریشهتر از جاهای دیگر است و مردم این کشور نشان داده اند که اگر با برنامهی سالم و درست سیاسی با آنان برخورد شود، به سادگی میتوانند همدیگر را بپذیرند و از چرخهی ترس و نفرت بیرون شوند.» او گفت: «همین حالا افغانستان نمونهی خوبی از کشوری است که تحمل و مدارای اتنیکی، مذهبی و زبانی در آن وجود دارد و مردم میتوانند تفاوتهای خود را بپذیرند. او این واقعیت را در کشورهای عربی و کشمیر دشوارتر میدید.
پروفیسور چارلز، مسؤولیت سنگین روشنفکران و آگاهان افغانی را در مقابله با ترس و نفرت مهم میدانست و میگفت: «این کار باید به گونهی یک برنامهی حیاتی و مهم در افغانستان تعقیب شود.» چارلز تأکید کرد که امریکا و کشورهای غربی نیز این مسؤولیت را دارند تا برای مردم افغانستان اطمینان خلق کنند که در نجات یافتن شان از ترس و نفرت در کنار شان باقی میمانند. او گفت: «این مشکل روانی در کشورهای پسامنازعه باید به طور جدی مورد توجه قرار گیرد. مردم از جنگ و منازعه خسته اند؛ اما برگشت به دوران انتقامجوییهای جنگ و منازعه همیشه بر روان آنها سنگینی میکند. او با اشاره به مثالهایی که من در صحبتهای خود داشتم، گفت: این ترسها ریشه در تجربهی مردم دارد. کسانی که از طالبان میترسند به دلیل این است که دوران حکمروایی طالبان را در حافظههای خود دارند و کسانی که از نفوذ و اقتدار نیروهای شمال میترسند، باز هم دوران حکومت و تسلط آنان را به یاد دارند. حضور امریکا و کشورهای غربی باید برای این باشد که مردم رفته رفته دارای نظام و سیستمی شودند که هیچ سیاستمداری نتواند آن را در راه منافع و یا خواستههای فردی و گروهی خود استفاده کند.
پروفیسور چارلز گفت: «ترس و نفرت در واقع با فرصتها و سرنوشت مردم میجنگد. اگر شما فکر میکنید که باید زمان تان در اختیار خود تان باشد و از این زمان برای کارهای بهتر و مؤثرتر استفاده کنید، باید همهی تلاش تان این باشد که ذهنیت ترس و نفرت را به ذهنیت اعتماد و محبت تبدیل کنید. این کار مشکلی است؛ اما اگر با برنامههای آموزشی و تربیتی خوب پیش برده شود، اثرات ماندگاری دارد.»
در یادداشت بعدی، شکلگیری ترس در روابط گروهها را با توجه به دیدگاههای دیویدبرگ بیشتر مرور خواهم کرد. حس میکنم توجه به این نکتهها مطالعه و درک جنبههای عمیقتر رویداد جنبش روشنایی را آسانتر میکند. جنبش روشنایی از ظرفیتی برخوردار بود که میتوانست فرصت نیکویی برای عبور از ترس و نفرت، و آوردن کشور به نقطهی اعتماد و همبستگی ملی باشد. ترس و نفرتی که ذهن اکثر نیروهای دخیل در جنبش روشنایی، مخصوصا ذهن پیشگامان شورای عالی مردمی و زمامداران حکومت وحدت ملی را تسخیر کرده بود، این ظرفیت را به شدت آسیب زد. اعادهی اعتماد میان مردم، اعتماد به حرکتهای سالم و مدنی، اعتماد به مرجعیت اتوریتهی مشروع، و مخصوصا اعتماد به خود و نیروهای فردی انسان، بیشتر از پیش جریحهدار شده و جامعه به دلیل برخوردها و رفتارهای ناشیانه و غیر حرفهای، به گردابی از یأس و سرخوردگی فرو رفته است.