جنبش روشنایی در بادی امر، جنبشی شورانگیز و شکوهمند بود که نیروهای میلیونها فرد را در سراسر جهان به هم وصل کرده بود؛ اما این جنبش، در بطن خود از یک ترس پنهان (Hidden Fear) نیز خبر میداد که به گونهی روحی مرموز، ذهن اکثر فعالان جنبش، مخصوصا ذهن پیشگامانی را که در محوریت آن قرار داشتند، تسخیر کرده بود. این ترس را میتوان «ترس همه از همه» عنوان کرد. این ترس، در آن سوی خط نیز، رهبران حکومت وحدت ملی را به لرزه آورده و خواب را از چشمان شان پرانده بود.
به نظر میرسد شناخت جنبههای روانشناختی «ترس پنهان» در جنبش روشنایی، زاویهی دیگری را برای درک بهتر ما از آنچه در این رویداد عظیم تجربه کردیم، فراهم میکند. جنبش روشنایی، جنبشی در عالم خیال نبود. آنچه اتفاق افتاد، رویدادی بود در عالم واقع. نسبت جنبش روشنایی با واقعیتهای پیرامون، درست مانند نسبت هر واقعیت دیگر با واقعیتهای پیرامون، نیازمند ملاحظه و مطالعهی علمی و روشمند است. در جنبش روشنایی نه با فرشتهها و اهریمنها سر و کار داشتیم و نه با اجنه و نقشآفرینی نیروهای ماوراءالطبیعی. همهی کارگزاران رویداد جنبش روشنایی، در هر دو سوی صف، انسانهایی بودند از جنس همین انسانهای عادی با گوشت و پوست و خون و غریزه و انگیزههایی که هر انسان برای حرکت و کنش و رفتار خود دارد. به همان میزان که احمد بهزاد فرشته یا اهریمن نبود، خلیلی و محقق و اشرفغنی احمدزی از این برچسبها بر نمیگرفت.
در ظاهر امر، جنبش روشنایی نسلی را در کلیت میلیونها نفر با پیشگامی افرادی در شورای عالی مردمی در یک جبهه با کلیتی از یک عده افراد در مقام رهبری حکومت وحدت ملی و شرکت برشنا و وزارت انرژی و آب در جبههای دیگر رویارو کرده بود. فراتر از این، شرکت آلمانی فشنر و بانک آسیایی و تمویلکنندگان امریکایی و جاپانی و اروپایی نیز در ماجرا دخیل بودند. همچنان که پارتیزانهای قومی، احزاب و جریانهای سیاسی، مافیاهای اقتصادی، متنفذان اجتماعی-مذهبی، فعالان مدنی و امثال آنان نیز در شکلدهی و سمت و سو دادن این جنبش – اعم از آن که موافق بودند یا مخالف – نقش داشتند. این عناصر را در تحلیل و درک جنبش روشنایی نباید از دیده دور نگه داریم.
به نظر میرسد مفهوم «ترس پنهان» یکی از عناصر مشترک میان همهی اجزا و متغیرهای دخیل در رویداد جنبش روشنایی است؛ هر چند هر کدام به میزان معین و در مواردی معین از این ترس متأثر بودند و یا آن را تمثیل میکردند. مطالعهی دقیق جنبش روشنایی، تکههای زیادی را نشان میدهد که این «ترس پنهان» را در قالب حرکتها و موضعگیریهای مختلف برملا میسازد.
«ترس پنهان» در رویداد جنبش روشنایی جلوهی واحدی نداشت؛ بلکه در نگاه، سخنان و رفتار اشخاص و حلقات ذیدخل به گونههای مختلف تبارز میکرد: عدهای از خلیلی یا محقق ترس داشتند که گویا باز هم از جنبش روشنایی برای منافع فردی و گروهی خود استفاده خواهند کرد؛ عدهای از احمد بهزاد یا داوود ناجی و یا فلان چهرهی دیگر ترس داشتند که گویا رهبری را از این طبقه یا قشر به آن طبقه یا قشر انتقال خواهند داد یا در ختم روز به خلیلی یا محققِ دیگر تبدیل خواهند شد؛ عدهای از من یا آن فردی دیگر ترس داشتند که گویا جنبش را برای فاشیسم و اشرفغنی یا فلان هدف دیگر به انحراف خواهند کشاند؛ عدهای از جعفری، مهدوی یا عارف رحمانی یا امثال آنان ترس داشتند که گویا برای منافع ایران یا شورای امنیت، جاسوسی خواهند کرد؛ عدهای از صادق مدبر، ذوالفقار امید و همراهان حزبی شان ترس داشتند که گویا جنبش را به سمت اهداف و خواستههای کرزی سوق خواهند داد؛ عدهای از اشرف غنی، عبدالله و شورای امنیت ترس داشتند که گویا جنبش را فریب داده و صدای مردم را خاموش خواهند کرد؛ عدهای در بدنهی حکومت از جنبش روشنایی ترس داشتند که گویا توازن قدرت در سیاست قومی کشور را برهم خواهد زد یا به جای رهبران معاملهگر و امتیازطلب سنتی نسل مطالبهگر و حقطلب جوان را در درون جامعهی هزاره به میدان خواهد آورد؛ تقریبا تک تک اعضای شورای عالی مردمی از همدیگر ترس داشتند که گویا این یکی زیر پای آن دیگر را خالی خواهد کرد یا این یکی امتیاز و منافع شخصی آن دیگری را آسیب خواهد زد.
وقتی اشرفغنی احمدزی تصمیم گرفت مسیرهای تظاهرات جنبش روشنایی را با صدها کانتینر در سراسر شهر مسدود کند، یا به هر در و دیواری میزد تا از پذیرش مطالبهی سادهی جنبش روشنایی فرار کند، «ترس پنهان»ی را برملا میکرد که بر ذهن و روان او و همدستانش در تاریکخانهی ارگ سایه انداخته بود. به همین ترتیب، وقتی اعضای شورای عالی مردمی به خاطر اجتناب از رویاروشدن با هیأت ارگ از مسجد باقرالعلوم در قلعهی علیمردان به مسجد رسول اکرم در شهرک امید سبز و از شهرک امید سبز دوباره به مسجد باقرالعلوم یا مصلا فرار میکردند، «ترس پنهان»ی را افشا میکردند که درون پوست شان خزیده بود و به طور مستمر آنان را نیش میزد و ناآرام میکرد.
جنبش روشنایی، با صدا و هیبتی که خلق کرده بود، بدون شک ترسناک بود؛ اما این ترس از آنگونه نبود که ارگ خود را در برابر آن پشت دیوارهای کانتینری مخفی کند یا ورودیهای اطراف ارگ را با دیوارهای بلند سمنتی بپوشاند. به همین ترتیب، نیتها و طرحها و اقدامات اشرفغنی احمدزی و ساکنان ارگ برای رهبران جنبش روشنایی ترسناک بود؛ اما نه از آن گونه که این رهبران از هرگونه صحبت و رویارویی و تماس با ارگ یا زمامداران حکومت گریزان باشند. قصههای آزاردهندهی احمد بهزاد از تماسهای ارگ با شورای عالی مردمی و داستاننامهنویسی و تلفونهای ارگ و شورای امنیت و هیأت فرستادن آنها برای دعوت از شورا برای مذاکره و گفتوگو با اشرفغنی و عبدالله، به وضوح نشان میداد که «ترس پنهان» در ذهن اعضای شورای عالی مردمی به یکی دو مورد خلاصه نمیشد. نگرانی از محقق و خلیلی که سکهی هرگونه پیروزی را به نام خود ثبت خواهند کرد، به همان اندازه ترسآور بود که گزینش تعداد اعضای شورای عالی مردمی برای مذاکره: شصت نفر؟… چهل نفر؟… بیست و پنج نفر؟… یازده نفر؟… پنج نفر؟ … گذشته از آن، چه کس و چه کسانی و با چه معیاری گزینش شوند که در این هیأت حضور داشته باشند؟ …. هیچ کسی جرأت نداشت برای این سوال، پاسخی روشن و سریع بگوید.
معلوم بود که ارگ، هم قبل از این هیأت فرستادن و تماس گرفتنها و هم بعد از آن، برای حل معضل «توتاپ» آمادگی نداشت و پیامد هرگونه کوتاهآمدن در این زمینه را ترسناک میدید؛ اما درک اعضای شورای عالی مردمی از این امر، تنها دلیل فرار آنان از مذاکره و گفتوگو با حکومت نبود. دلایل متعدد دیگری نیز دخالت داشت که ریشهاش را میشد در «ترس پنهان» اعضای شورای عالی مردمی از متغیرهای گوناگون جستوجو کرد.
«ترس پنهان»، حد اقل در جبههی جنبش روشنایی، آن قدر این جنبش را آسیبپذیر و شکننده ساخته بود که منشی شورا – آقای سردار قلندر – نیز میتوانست با یک سخن یا موضع خود صدای همه را خفه و همه را سر جای خود میخکوب کند. یک زمان اعضای شورای عالی مردمی به جایی رسیده بودند که در جلسات خود، تمام موبایلها را جمع و در یک کولهپشتی انداخته و در یک اتاق بسته قرنطین میکردند. ظاهرا استدلال میشد که با این تدبیر از زنگهای مزاحم تلفونی در جریان جلسه جلوگیری میشود؛ اما این اصل حرف نبود. اصل حرف آن بود که اعضای شورا نسبت به صداقت همدیگر مطمئن نبودند و تصور داشتند که گویا این یا آن فرد صدای جلسه را به طور زنده به شورای امنیت یا سفارت ایران یا دفتر نبیل یا منزل خلیلی و محقق وصل میکند و به محض این که در شورا تصمیمی گرفته شود، همه از آن باخبر میشوند.
«ترس پنهان»، بسی فراتر و خندهدارتر از این، در تلاش برای نفوذ کردن بر ذهن مردم و استفاده از وقت اول و آخر در ستیج سخنرانی و نشستن در فلان جایگاه کنفرانس مطبوعاتی و قرارگرفتن در برابر دوربین عکاسی و فیلمبرداری نیز تبارز میکرد. در یک نوبت، اعضای شورای عالی مردمی حتا تصمیم گرفتند که برای مقابله با این «ترس پنهان» از سخنرانی بهترین و موثرترین افراد خود بگذرند و جای را برای کسانی باز بگذارند که تریبون جنبش روشنایی را به مضحکهی فکاهی و سخنان مبتذل فروکاست دهند.
قصهی زجرآور جنبش روشنایی در این عرصه، همان قصهی هزارگی «دل آبه د باچه، دل باچه د کوکچه» بود. میلیونها نفر در سراسر جهان، به پایان تبعیض و تحقیر، به اصلاح نظام سیاسی، به ایجاد جامعهی مدنی عاری از ترس و فقر و تحقیر دل بسته بودند و به خاطر آن صدها کیلومتر راه میپیمودند و دستان خود را به هم میرساندند و تظاهرات و اعتراض میکردند؛ اما در مرکزیت این جنبش، دل نیروهای موثر به چیزهایی مشغول بود که افشاشدن آن چیزی کمتر از سکتهکردن میلیونها فرد به همراه نداشت.
***
اشرفغنی احمدزی از پیامدهای ناخواستهی تمرکز قدرت در ارگ و ماحول آن دچار ترس بود. وی هم قدرت ارگ و هم ترس ناشی از تمرکز قدرت در ارگ را از اسلاف خود به میراث گرفته بود. او از پاسخگفتن به اعتراضات و نارضایتیهایی که بیرون از ارگ، به دلیل محرومیت تاریخی از ارگ، شکل گرفته بود، ترس داشت و هرگونه مواجه شدن آرام و منطقی با صدا و مطالبهی شهروندی را ناقوس مرگ خود و انهدام ارگ تصور میکرد.
اشرف غنی در «قیام تبسم» نشان داد که تا چه حد از صدای اعتراضآلود مردم میترسید. پناه بردن او در ظل زبان و ژست ناسفتهی محقق، ناشی از «ترس پنهان»ی بود که از مردم و مواجه شدن با مردم داشت. او به سادگی میتوانست به صدای مردم گوش دهد و خواست و مطالبهی مردم را در حد خواست و مطالبهی شهروندی آنان تلقی کند و به عنوان یک مرجع اتوریتهی مشروع، رسیدگی به آن را جزو وظایف و مکلفیتهای حکومتداری خود اعلام کند؛ اما «ترس پنهان» به او اجازه نداد که این اقدام سادهی مدنی و دموکراتیک را روی دست گیرد. او ترس داشت که با کوتاه آمدن در برابر مردم و پایین نگهداشتن صدای خود، مردم را جسورتر میسازد و به تعبیر خودش، «اتوریتهی ریاستجمهوری» و «ولسمشر» و «سرقوماندان اعلای قوای مسلح» را زیر سوال میبرد.
«ترس پنهان»، اشرف غنی را در مواجهه با جنبش روشنایی نیز غافلگیر کرد و به اقداماتی کشاند که نشانهی هیچگونه تدبیر و خردمندی در اعمال «اتوریتهی مشروع سیاسی» نبود. گیریم که مأموران ریاست برشنا و وزارت انرژی و آب وی را به صورت مافیایی در دام نقشهها و منافع اقتصادی نامشروع خود انداختند یا عدهای از افراد متعصب و خاماندیش در وسوسهی او به خاطر انحراف مسیر لین برق ۵۰۰ کیلوولت ترکمنستان از بامیان–میدان وردک به سالنگ نقش داشتند؛ اما وقتی با صدا و درخواست میلیونها نفر از شهروندان کشور خود مواجه شد و وقتی اسناد و مدارک روشن و دلایل علمی و کارشناسی شرکت فشنر را درک کرد، اصرار او بر یک فیصلهی عجولانه و غیر دموکراتیک در کابینه، به چیزی جز کابوس «ترس پنهان» از یک قدرت موهوم دلالت نمیکرد. به دلیل همین «ترس پنهان» او حاضر بود خود و اعضای حکومتش را در داخل و خارج کشور به اضطرار و رسواییهای شرمآوری گرفتار کند؛ اما به یک حرف ساده و دموکراتیک از زبان جنبش روشنایی به عنوان زبان میلیونها انسان هموطنش گوش ندهد.
من در پست کوتاهی که دو روز قبل از تظاهرات بزرگ مردمی در ۲۷ ثور نوشتم، گفتم:« زمامداران بیخرد، جلب رضایت و حمایت مردم را به سادگی از یاد میبرند. فروپاشی وحشتناک نیز همین است. حکومت اتوریته یا اقتداری دارد که قبل از همه بر ذهن و قلب مردم فرمان میراند. زمامداران بیخرد، این اقتدار را به چماق و گلوله تبدیل میکنند و رویاروی مردم میایستند.
حکومت وحدت ملی به جای بالا کشیدن دیوارهای سمنتی به اطراف ارگ، به صدای مردم گوش دهد. این صدا از کندهار باشد یا از هرات، از پکتیا باشد یا از بامیان، از کابل باشد یا بدخشان، یکی است: صدای عدالت برای روشنایی و خواست روشنایی برای عدالت. حکومت مسؤول است تا به خواستههای مردم گوش دهد و به آنها اعتنا کند.»
در پُست دیگری که از دو تجربهی متفاوت در انگلستان و فرانسه یاد میکردم، گفتم:« شاهجونز در سال ۱۲۱۵ وقتی با خواستههای بارونهای انگلیس مواجه شد، ماگناکارتا یا منشور بزرگ را به امضا رسانید. این خردی بود که اساس ثبات و تحول دموکراتیک در انگلستان را برای قرنهای بعدی ایجاد کرد. در فرانسه، لویی شانزدهم و خاندان بوربونها برعکس او عمل کردند. سقوط زندان باستیل در جریان انقلاب فرانسه (۱۷۸۹) محصول همین بیخردی بود. تا زمانی که مردم به باستیل یورش نبردند، فکر براندازی سلطنت به ذهن کسی نمیرسید؛ اما در نهایت، وقتی مردم به حرکت افتادند، انجامش چیزی نبود که لویی شانزدهم از آن راضی بوده باشد. او و خاندانش زیر پای مردم خشمگین و وحشتی که بعد از سقوط باستیل در سالهای بعدی رخ داد، له شدند.
توجه به خواست مردم و دست کشیدن از استبداد و تحقیر و اهانت، سادهترین کاری است که زمامداران برای حفظ قدرت و تأمین ثبات انجام داده میتوانند.»