این روایت را باید زودتر مینوشتم؛ اما انگار قرار بود این روایت هم مثل آدمهایش در لابهلای این همه روایت از جهان و زندگی افیونی من، به فراموشی دچار شود. اگر شب قبل وقتی از ادارهی کار به سمت اتاق خود برمیگشتم و مسیرم به آن کوچه که خوابگاه پسرانهای را در خود جای داده است، نمیخورد، این روایت حالا نانوشته باقی میماند و مطمئن بودم که سال بعد اگر قرار بود میآمدم و این نوشتههایم را مرور میکردم و روایت امیرعلی نانوشته مانده بود، حتمن خود را به شدت مواخذه میکردم.
امیرعلی، دانشجوی رشتهی طب معالجوی در یکی از دانشگاههای خصوصی کابل بود و از ایران آمده بود. تنها زندگی میکرد و خیلی اهل معاشرت با دیگران و همنسلان خود نبود. چند باری که در جمع دیده بودمش، معلوم بود زیاد اهل حرف زدن نبود و بیشتر دوست داشت تنها باشد. من آن مدتی که گرفتار واگذاری کافه کاکتوس بودم، از او بیخبر بودم. در همان روزهای اخیر که برای ملاقات آقای وکیل به مزار شریف خوانده شده بودم، برای چند دقیقهی کوتاهی دیده بودمش و برایم از عاشق شدن و دوست داشتن دختری به نام دریا حرف زد. امیرعلی هم مثل من تازه گرفتار عمل شیشه شده بود و آن مدتی که با هم هماتاق بودیم، قبل از رفتن به ساعات درسی دانشگاه، شیشه میکشید و هم این که ظهر از دانشگاه برمیگشت کارش این بود که بساط شیشه کشیدن خود را وسط اتاق پهن کند و با صدای موسیقی بلند بنشیند، ساعتها شیشه مصرف کند و به قول خودش «فاز بگیرد تا ببیند جهان دست کیست؟»
تمام اتفاقاتی که در مزار و در راه برگشتن به کابل برایم افتاده بود را میدانید؛ اما میخواهم از این جایی بنویسم که برای اولین بار مرگ را در آغوش کشیدم. از رابطهی امیرعلی و دختری که دوستش داشت به نام دریا، همه چیز را میدانستم. دریا به خاطر بودن در کنار امیرعلی حاضر شده بود که خانوادهاش را رها کند و بیست و چهار ساعت را با امیرعلی میگذراند. از همان روزهایی که دریا به زندگی امیرعلی پا گذاشته بود، دیگر این پسر به دانشگاه پایش را هم نگذاشت. امیر علی در یکی از خوابگاههای پل سرخ اتاق کوچکی داشت و آن شب و روزها دریا را لباس مردانه داده بود، موهایش را کوتاه کرده بود و روزها بیشتر هر دو با موترسایکل میچرخیدند و شبها هم به خاطر این که دیگر اهالی و سرایدار خوابگاه به آنها شک نکنند، مجبور بودند ناوقت شب به خوابگاه برگردند و با هزاران زحمت دریا خود را به اتاق کوچک امیرعلی در طبقهی سوم میرساند و تا مجبور نمیشدند از ان اتاق کوچک بیرون نمیآمدند.
با بودن دریا در کنار امیرعلی، این دختر هم دیگر آغشته به مواد مخدر شده بود و با امیرعلی هر دو روزانه شیشه مصرف میکردند و همان اواخر قبل از رفتنم به مزار بود که فهمیدم امیرعلی و دریا هر دو قرصهای نشئهزا نیز مصرف میکردند و همزمان با مصرف شیشه و قرص نشهزا (تابلتk) چرس و الکل هم مصرف میکردند. هر بار که میگفتم کمی محتاط باشید، تنها برایم یک جواب داشتند؛ آن هم این بود: «هرچه پیش آمد، خوش آمد جانم.»
هیچ وقت فکر نمیکردم که آن شب قبل از رفتن به مزار شریف، آخرین ملاقات من با این رفیقم امیرعلی و دریا باشد. من رفتم مزار و به دردسرهای بزرگی خود را دچار کردم و همین مدت بودنم در مزار و برگشتم به کابل، دقیقا ده روز طول کشید. از این ده روز نبودن در کابل، امیرعلی و دریا در همان اتاق کوچک تنها دو روز زنده بودن و در شب سوم هر دو در حالتی که اوج نشئگیشان بود و در آغوش هم آرام گرفته بودند، این جهان را ترک کردند و بعد از آن شب دیگر آنان نفس نمیکشیدند.
امیرعلی و دریا در آن اتاق کوچک، بر اثر گاز گرفتگی و نشئهی بسیار و بر اثر اُوردوز کردن و مصرف همزمان چند مخدر، آخرین نفسهای خود را کشیدند؛ اما برایم سختتر و دردناکتر از همه، این بود که روزی که من به کابل برگشتم و با تاخیر به پشت دروازهی اتاق امیرعلی رفته بودم، جنازههای امیرعلی و دریا ده روز بود که همینطور در اتاق باقی مانده بود و هیچ کسی تا آن لحظه به مرگ آنها پی نبرده بود.
در همان راهرو اتاق امیرعلی، چهار اتاق دیگر بود و در هر اتاق حداقل چهارتا دانشجو زندگی میکردند و همین که من آن عصر وارد راهرو اتاق امیرعلی شدم، بوی بد و مشمئزکنندهی جنازهها در دماغ میزد و چطور میشد که آن دانشجویان ساکن آن راهرو تا روز دهم پی به مرگ امیرعلی و دریا نبرده بودند و یا واقعن امیرعلی و دریا بعد از این که معتاد شده بودند، از آدمهای فراموش شده به جنازههای فراموش شده تبدیل شده بودند.